دکتر پرویز ناتل خانلری در مقام شاعر بیشتر با شعر عقاب که به صادق هدایت تقدیم شده بود بهیاد میآوریم. قصیدهی عقاب در ۸۱ بیت، دو ماه بعد از سرایش آن در نشریهی مهر بهچاپ رسید. (مجله مهر، آبان ۱۳۲۱، سال هفتم، شماره ۲، صفحه ۱۰۹ تا ۱۱۲)
دکتر پرویز ناتل خانلری خود در چگونگی پیشینه و سرودن این شعر نوشته است:
در سال ۱۳۰۸ داستان دختر سروان اثر پوشکین شاعر بزرگ روس را از روی ترجمهی فرانسه به زبان فارسی درآوردم که سال بعد از طرف کتابفروشی خاور چاپ و منتشر شد. در آن کتاب از قول یکی از اشخاص داستان قصهی کوتاهی نقل شده بود که همانگاه در ذهن من جایگیر شد و چند سال بعد، اواخر تابستان بود [۲۴ مرداد ۱۳۲۱] که عقاب را در قالب قصیدهای نه چندان بلند ساختم. مدتها در کشوی میز تحریرم زیر کاغذها به نوعی پنهانش کرده بودم، پنهانش کرده بودم چون در آن سالهای بعد شباب، از شعر دوران بازگشت و سرودن شعر به سبک قدما زیاد خوشم نمیآمد و از طرف دیگر سخت تحت تأثیر ادبیات فرانسه و شعر آن دیار بودم. شعر را برای احدی نخوانده بودم و اولین کسی که شعر را برایش خواندم، صادق هدایت بود. در آن ایام که من جوان بودم، [صادق] هدایت مرد جاافتادهای بود. وی فاضل، خوشمشرب، زباندان و گاهی چنان تلخ و ترش بود که نمیشد طرفش رفت. من هم در وضعیتی قرار گرفته بودم که کمکم متوجه بسیاری بیعدالتیها، جفاهای روزگار و جور زمانهای میشدم که حتی آوای زیبا و دلنشین مرغ سحر را برنمیتابید. به یاد دارم یک روز شعر را برداشتم و به خانه [صادق] هدایت در اطراف دروازه دولت رفتم. در آن زمان او در بانک کار میکرد و ساعت چهار یا چهار و نیم دیگر خانه بود. به در خانه که رسیدم، دقالباب کردم. مصدر خانه آمد و گفت: «آقاصادق در اتاقشان هستند.» از حاشیهی باغچه گذشتم و از چند پله بالا رفتم، پشت در اتاق ایستادم و در زدم. صدای [صادق] هدایت را شنیدم که گفت: «بهبه خانلرخان، بفرمایید. از پشت در ورودی دیدمت، بیا تو.» وارد شدم. روی مبل کهنهای نشسته بود و کتابی در دست داشت که انگشت سبابهاش را لای آن گذاشته بود. پس از تعارف و حال و احوال، ماجرا را از سیر تا پیاز برایش گفتم. جالب بود او هم کتاب پوشکین را خوانده بود. بعد گفت: «خوب بخوان ببینم چه کردهای.» شعر را آهسته و شمرده خواندم. در تمام مدت هیچ حرفی نمیزد، به گوشهای خیره شده بود، گاهی سر تکان میداد. وقتی شعر تمام شد، سیگاری از قوطی سیگارش درآورد و روشن کرد. حرف نمیزد و به سیگارش پک میزد. بعد سیگار را خاموش کرد و گفت: «بارکالله!» کتش را از روی جالباسی برداشت و گفت: «برخیز برویم مجلهی مهر و این شعر همین الان بدهیم در آن چاپش کنند.» رفتیم و شعر را به دفتر مجله بردیم و به مجید مؤقر [صاحب امتیاز مجلهی مهر] دادیم و در همان شماره چاپ شد. این برخورد صادق هدایت چنان مرا به وجد آورد که شعر را به او تقدیم کردم.
* * *
پانویس راوی:
● قصهی کوتاهی که در رمان دختر سروان نوشتهی الکساندر پوشکین از زبان یکی از اشخاص رمان نقل میشود و در ذهن دکتر پرویز ناتلخانلری در هنگام ترجمهی آن جاگیر شده، از این قرار است:
پوگاچف گفت: گوش کن تا من حکایتی را که در طفولیت از یک پیرزن قلماق* شنیدهام برای تو بگویم.
یک روز عقابی از زاغی پرسید: «بگو ببینم چه علت دارد که تو سیصد سال عمر میکُنی در صورتیکه زندگانی من بیش از سی و سه سال نیست.»
زاغ جواب داد: آقا، علت این آن است که تو خونِ زنده میخوری و من از مُردار تغذیه میکنم.
عقاب با خود اندیشید که: «خوب است من هم به خوردن مُردار عادت کنم.» پس با هم پرواز کردند. اسبی مُرده در کناری افتاده بود. ایشان فرود آمدند و بر کنار آن نشستند. زاغ به خوردن مُردار و تحسین مزهی آن پرداخت. ولی عقاب یکی دو بار بدان منقار زد. بالاخره بال بر هم کوفت و به زاغ گفت: نه، آقا زاغ! یک بار خوردن خونِ زنده به سیصد سال مُردهخواری میارزد. خداحافظ.»
* قلماق: نام طایفهای است از مغول که درسمت شمالی دشت قبچاق و خطا و ختن مینشینند. (فرهنگ دهخدا)
● دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی در مقدمهای بر کتاب مصور عقاب مینویسد:
«در سر لوحهی شعر عقاب این عبارت از کتابی به نام خواصالحیوان نقل شده است: «گویند زاغ سیصد سال بزید و گاه سال عمرش از این نیز درگذرد. عقاب را سال عمر سی بیش نباشد.» آنچه من میدانم این است که کتابی بهنام خواصالحیوان وجود خارجی ندارد و چنین عبارتی در متون کهن دیده نشده است.
آنچه شاعر بزرگ را به نوشتن چنین عبارت باستانگرایانهای بر پیشانی این شاهکار بیهمتای شعر فارسی در قرن ما واداشته، این است که در روزنامهها، بعضی ناقدان زیر میانه و روزنامهچیهای بیسواد، سر و صدا راه انداختند که خانلری شعر عقاب را از پوشکین ترجمه کرده است.» (عقاب، سرودهی دکتر پرویز ناتل خانلری، تصویرگر: نورالدین زرینکلک، نشر میرماه، سال انتشار: دیماه ۱۴۰۰، تهران.)
* * *
عقاب
به دوستم صادق هدایت
«گویند زاغ سیصد سال بزید و گاه سال عمرش از این نیز درگذرد. عقاب را سال عمر سی بیش نباشد.» (خواصالحیوان)
گشت غمناک دل و جان عقاب / چو ازو دور شد ایام شَباب
دید کش دور به انجام رسید / آفتابَش به لب بام رسید
باید از هستی دل برگیرد / ره سوی کشور دیگر گیرد
خواست تا چارهٔ ناچار کند / دارویی جوید و در کار کند
صبحگاهی ز پی چارهٔ کار / گشت بر باد سبک سیر سوار
گلّه کاهنگ چرا داشت به دشت / ناگه از وحشت پر ولوله گشت
وان شبان، بیم زده، دل نگران / شد پی برهٔ نوزاد دوان
کبک، در دامن خاری آویخت / مار پیچید و به سوراخ گریخت
آهو اِستاد و نگهکرد و رمید / دشت را خط غباری بکشید
لیک صیاد سَر دیگر داشت / صید را فارغ و آزاد گذاشت
چارهی مرگ، نه کاریست حقیر / زنده را دل نشود از جان سیر
صید هر روزه به چنگ آمد زود / مگر آن روز که صیاد نبود
آشیان داشت در آن دامن دشت / زاغکی زشت و بد اندام و پلشت
سنگ ها از کف طفلان خورده / جان ز صد گونه بلا در برده
سالها زیسته افزون ز شمار / شکم آکنده ز گند و مردار
بر سر شاخ ورا دید عقاب / ز آسمان سوی زمین شد به شتاب
گفت که: «ای دیده ز ما بس بیداد / با تو امروز مرا کار افتاد
مشکلی دارم اگر بگشایی / بکنم هرچه تو می فرمایی»
گفت: «ما بندهٔ درگاه توییم / تا که هستیم؛ هواخواه توییم
بنده آماده، بگو فرمان چیست؟ / جان به راه تو سپارم، جان چیست؟
دل، چو در خدمت تو شاد کنم / ننگم آید که ز جان یاد کنم»
این همه گفت ولی با دل خویش / گفت و گویی دگر آورد به پیش
کاین ستمکار قوی پنجه، کنون / از نیاز است چنین زار و زبون
لیک ناگه چو غضبناک شود / زو حساب من و جان پاک شود
دوستی را چو نباشد بنیاد / حَزْم را باید از دست نداد
در دل خویش چو این رای گزید / پر زد و دورتَرَکْ جای گزید
زار و افسرده چنین گفت عقاب / که: «مرا عمر، حبابی است بر آب
راست است این که مرا تیز، پر است / لیک پرواز زمان تیزتر است
من گذشتم به شتاب از در و دشت / به شتاب ایام از من بِگُذشت
گر چه از عمر، دل سیری نیست / مرگ میآید و تدبیری نیست
من و این شهپر و این شوکت و جاه / عمرم از چیست بدین حد کوتاه؟
تو بدین قامت و بال ناساز / به چه فن یافتهای عمر دراز؟
پدرم از پدر خویش شنید / که یکی زاغ سیه روی پلید
با دوصد حیله به هنگام شکار / صد ره از چنگش کردهاست فرار
پدرم نیز به تو دست نیافت / تا به منزلگه جاوید شتافت
لیک هنگام دم بازپسین / چون تو بر شاخ شدی جایگزین
از سر حسرت با من فرمود / کاین همان زاغ پلید است که بود
عمر من نیز به یغما رفته است / یک گل از صد گل تو نشکفته است
چیست سرمایهٔ این عمر دراز؟ / رازی این جاست، تو بگشا این راز»
زاغ گفت: «ار تو در این تدبیری / عهد کن تا سخنم بِپْذیری
عمرتان گر که پذیرد کم و کاست / دگری را چه گنه؟ کاین ز شماست
ز آسمان هیچ نیایید فرود / آخر از این همه پرواز چه سود؟
پدر من که پس از سیصد و اند / کان اندرز بد و دانش و پند
بارها گفت که بر چرخ اثیر / بادها راست فراوان تاثیر
بادها کز زبر خاک و زند / تن و جان را نرسانند گزند
هر چه از خاک، شوی بالاتر / باد را بیش گزندست و ضرر
تا بدانجا که بر اوج افلاک / آیت مرگ شود، پیک هِلاک
ما از آن، سال بسی یافتهایم / کز بلندی، رخ برتافتهایم
زاغ را میل کند دل به نشیب / عمر بسیارَش ازان گشته نصیب
دیگر این خاصیت مردار است / عمر مردار خوران بسیار است
گند و مردار بهین درمان ست / چارهٔ رنج تو زان آسان ست
خیز و زین بیش، ره چرخ مپوی / طعمهٔ خویش بر افلاک مجوی
ناودان، جایگهی سخت نکوست / به از آن کنج حیاط و لب جوست
من که بس نکتهٔ نیکو دانم / راه هر برزن و هر کو دانم
خانهای در پس باغی دارم / واندر آن گوشه سراغی دارم
خوان گسترده الوانی هست / خوردنیهای فراوانی هست»
آنچه زان زاغ چنین داد سراغ / گندزاری بود اندر پس باغ
بوی بد، رفته از آن تا ره دور / معدن پشّه، مقام زنبور
نفرتش گشته بلای دل و جان / سوزش و کوری دو دیده از آن
آن دو همراه رسیدند از راه / زاغ بر سفرهٔ خود کرد نگاه
گفت: «خوانی که چنین الواناست / لایق حضرت این مهماناست
میکنم شکر که درویش نیم / خجل از ما حضر خویش نیم»
گفت و بنشست و بخورد از آن گند / تا بیاموزد از او مهمان پند
عمر در اوج فلک بُرده به سر / دمزده در نفس باد سَحَر
ابر را دیده به زیر پر خویش / حَیَوان را همه فرمانبر خویش
بارها آمده شادان ز سفر / به رهش بسته فلک طاق ظفر
سینهٔ کبک و تَذَرْو و تِیهو / تازه و گرمشده طعمهٔ او
اینک افتاده بر این لاشه و گند / باید از زاغ بیاموزد پند
بوی گندش، دل و جان تافته بود / حال بیماری دق یافته بود
دلش از نفرت و بیزاری، ریش / گیج شد، بست دمی دیدهٔ خویش
یادش آمد که بر آن اوج سپهر / هست پیروزی و زیبایی و مهر
فر و آزادی و فتح و ظفرست / نفس خرم باد سحرست
دیده بُگشود به هر سو نگریست / دید گِردَش اثری زینها نیست
آن چه بود از همه سو خواری بود / وحشت و نفرت و بیزاری بود
بال بر هم زد و برجِست از جا / گفت که: «ای یار ببخشای مرا
سالها باش و بدین عیش بناز / تو و مردار تو و عمر دراز
من نیم در خور این مهمانی / گند و مردار تو را ارزانی
گر بر اوج فلکم باید مرد / عمر در گند به سر نتوان برد»
شهپرِ شاهِ هوا، اوج گرفت / زاغ را دیده بر او مانده شگفت
سوی بالا شد و بالاتر شد / راست با مهر فلک، همسر شد
لحظهای چند بر این لوح کبود / نقطهای بود و سپس هیچ نبود
۲۴ مرداد ۱۳۲۱
از مجموعه اشعار «ماه در مرداب»
* * *