راستی که این قافلۀ عمر چه زود میگذرد!
انگار همین دیروز بود. همین دیروز، که از سر رخت و لباس کفزده برخاست و چنگ زد به چادر چیتش و با تو قدم به درگاه خانه و توی کوچه گذاشت. آمده بود تا حق «قدیر» پسر قدر قدرت محل را که پدرش پاسبان بود کف دستش بگذارد. چه حقی داشت که پسر او را بد گفته باشد؟ عالم بچگی بود و دنیای کوچه. . . کوچهای که ما در آن قد میکشیدیم.
انگار همین دیشب بود که از سر محل پیچیدی و نگاهت به ماه شکسته و جاری در میان جوی وسط کوچه نشست.
دیروقت شب بود و سر و دهانت بو میداد. در جای دنجی ـ از آنجایی که معمول نشست و گپزدنهایی از ایندست در آن زمانها بود ـ به عرف آن روزگاران، لبی به تلخآبهای تر کرده و هنوز صدای رفیق در گوشت بود که شعری از سرودههای خود را میخواند:
«گویند مرا چو زاد مادر ـ آداب ستم کشیدن آموخت.
از چادر کهنۀ سر خویش ـ بهر تن من لباس نو دوخت.
با آنهمه چاه نفت، گویی ـ فرسوده چراغ ما نمیسوخت. . . »
و بعد، نگاهت از ریزههای مهتاب پاشیده در آب، قد کشید به قامت مادر، که باز بر سر کوچه به اضطراب و چشمانتظار ایستاده بود. . .
ایستاده بود تا تو بیایی. تا در را برایت باز کند. تا مبادا بوی دهانت باز بهانۀ پدر شود که به تو و غرور و جوانیات تندی و تغیر کند. تا مبادا باز خشم پدر، از دیر آمدنت زبانه گیرد و به آتش بکشد. تا مبادا به رخوت، رخت و جوراب از تن نکنده بخوابی.
در آن موقع دیر شب، تنها در درازنای کوچه به انتظار و مضطرب ایستاده بود، تا تو بیایی. . .
* * *
راستی را که انگار همین دیروز بود.
تو آزرده از زمین و زمان، تنهاییات را با آنهمه وسعت و بزرگی، در حجم چمدانی کوچک، جای داده بودی و میآمدی تا جایی در اینجای غربت آن را پهن کنی و پرت شوی در ناکجای غریبی و دوری.
باز، و این بار اما با موهای نقرهایش، و لبخندهای ـ نه از سر رضا ـ که برای آسودگی دل تو بر لب داشت، تا سر کوچه آمد. با آئینه و قرآنی در دست، و کاسۀ آبی در دست دیگر. . . آمده بود تا دعای خیرش را بدرقۀ راهت کند و آب را به امید بازگشتن زود و دوبارهات به زمین بپاشد.
خم شدی تا پیشانیات را ببوسد. دلت از جا کنده شده بود. روی برگرداندی. نه برای اینکه او اشکت را نبیند، که بیشتر برای آنکه تو اشکش را نبینی.
در کمر کوچه صدای شتک آب را بر تن خاک شنیدی، و تو میدانستی که به این زودی باز نمیگردی. نه به این زودی که او امیدوار است، که شاید هرگز دیگر باز نگردی. . .
* * *
راستی که این قافله ی عمر چه زود می گذرد!
انگار باز هم، همین امروز بود که در خلوت خاطرات خودت، از سر کوچۀ یادها، برگشتی تا یکبار دیگر او را با قامت شکسته و لبخند همیشه مهربانش ببینی و ندیدیاش.
در کوچه باد می آمد و باد با خود بوی آن یگانه یار را نمی آورد. . .
امروز هم کوچه، خالی بود. . .
* * *