روزگاری نمیدانم چرا و از کجا به این فکر افتاده بودم که: آخرین کلمه یا جملهای که بزرگان و مشاهیر تاریخ، در آخرین بازدم زندگی و قبل از مرگ به زبان آورده و گفتهاند چه بوده!؟ و شروع کرده بودم به جمعآوری نمونههایی از آنچه که به شکل مکتوب اینجا و آنجا به چاپ رسیده بود.
سالی گذشت و مجموعهای فراهم شد که باید روزی باز سر فرصت به سر وقت آن رفت و به آن پرداخت. امروز که مصادف با سالگشت درگذشت علامه « علیاکبر خان دهخدا» است یاد آن بریده روزنامه از خاطرهٔ دکتر «محمد معین» افتادم که از آخرین جملهٔ استاد را در بستر احتضار نقل کرده بود. دکتر محمد معین پس از مرگ دهخدا، در مصاحبهای که در مطبوعات آن ایام بهچاپ رسید حکایت کرده است:
«. . . دو روز قبل از مرگ دهخدا بود. به دیدارش رفته بودم. حالش سخت بود. در بیهوشی سختی فرو رفته بود. وارد اتاق شدم، چشمهای استاد بسته بود و در بیخودی بسر میبرد. هر چند دقیقه یکبار چشمانش را میگشود و اطراف را نگاه میکرد و باز چشم فرو میبست.
مدتی گذشت، چشمانش را باز گشود، مرا شناخت و با دستش اشاره کرد که در کنارش بنشینم. بستر کوچکی بود. همان تشکچهیی را که روی آن مینشست، بسترش کرده بود. حتی نمیخواست تا واپسین دم زندگانی از آنچه که او را بهکارش میپیوست جدا باشد.
در کنارش روی زمین نشستم. وقتی برای بار دوم چشم گشود، آهسته گفت: «مپرس!»
حال غریبی بود. یکبار برقی در خاطرم درخشید. بهصدای بلند گفتم: «استاد، منظورتان غزل حافظ است؟»
با سر اشارهیی کرد که آری، و من بار دیگر پرسیدم: «میخواهید آنرا برایتان بخوانم؟»
در چشمان خستهاش برقی درخشید و چشمانش را فرو بست. دیوان حافظ را گشودم و این غزل را خواندم:
درد عشقی کشیدهام که مپرس
زهر هجری چشیدهام که مپرس
گشتهام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیدهام که مپرس
آنچنان در هوای خاک درش
میرود آب دیدهام که مپرس
من بهگوش خود از دهانش دوش
سخنانی شنیدهام که مپرس
سوی من لب چه میگزی که مگوی
لب لعلی گزیدهام که مپرس
بی تو در کلبه گدایی خویش
رنجهایی کشیدهام که مپرس
همچو حافظ غریب در ره عشق
به مقامی رسیدهام که مپرس
من خاموش شدم. استاد چشمانش را گشود. کوشش کرد تا در بسترش بنشیند، و نشست. نگاهش را به نقطهیی دور، به دیدارگاهی نامعلوم فرو دوخت و با صدایی که بهسختی شنیده میشد گفت:
بیتو در کلبه گدایی خویش
رنجهایی کشیدهام که مپرس
این واپسین دم زندگانی دهخدا بود که از درون خود و از اعماق قلب و روحش فریاد میکشید. از رنجهایش، از رنجهایی که در خانه تاریکش بر دوش کشیده بود سخن میگفت و بریده بریده میخواند:
«به مقامی . . . رسیدهام . . . که مپرس!»
استاد دهخدا، ساعت ۱۸:۱۵ دقیقۀ بعد از ظهر روز دوشنبه هفتم اسفند ۱۳۳۴ در خانهاش در خیابان ایرانشهر درگذشت.
* * *
در بارهٔ «علیاکبر خان دهخدا» در این سایت:
* * *
چند اجرای ترانهای از این غزل حافظ
* * *