بهروز دولتآبادی (ب. چایاوغلو) را یادتان هست؟ رفیق و همراه صمد. عاشیقی که در رثای دوست، با سوز و زخمههای ساز و صدایی زخمی و زار، «نه یازوم صمد» را خواند و نواخت.
قربانیمی قبول ائله آراز
صمد!
نهیازیم صمد؟!
دنلی خرمنیمین یانماسین یازیم؟
سرین سو کوزهمین جالانماسین یازیم؟
داغلی سینهمین آلوولانماسین یازیم؟
من سنه نهیازیم صمد؟
حسرتیم کیمی یاخاجاخ؟
گؤزیاشیما کیم باخاجاخ؟
آراز،
یئنهده آخاجاخ!
صمد!
کیمی چاغیریم؟
نهقدر باغیریم؟
صمـــــــد!
سؤیله منه، سؤیله آزار!
نهدن بیزله اولدن بئیله، آراز؟
کسدین ایکی قارداش آراسین،
آلدین مُغانین سارا سین
بوغدون ائلیمین دگرلی بالاسین!
بسدیر!
بسدیر!
قربانیمی قبول ائله آراز
بولوت قاراچولو (ب. ق. سهند)
۱۹ شهریور ۱۳۴۷
* * *
ترجمهٔ فارسی:
صمد!
چه بنویسم صمد!
سوختن خرمن پُر حاصلم را؟
ریختن کوزهٔ آب گوارایم را؟
افتادن و شکستن نگین گرانبهایم را؟
التهاب سینهٔ داغدار را؟
من برایت چه بنویسم صمد؟!
حسرتم که را خواهد گداخت؟
بر سرشک دیدهام چه کسی خواهد نگریست؟
ارس
همچنان جریان خواهد داشت.
صمد!
که را به امداد طلبم؟
چقدر فریاد بزنم؟
صمــــــــد!
به من بگو، بگو ارس!
چرا با ما چنین کردی؟
میان دو برادر سدی شدی
«سارا»ی مغان را از ما گرفتی
فرزند گرانمایه خلق ما را غرق کردی
. . .
بس است!
بس . . است!
ارس، قربانیم را بپذیر!
* * *
پانویس یک:
ساز و صدای خشماندوهی که بهروز دولتآبادی (ب. چایاوغلو) میخواند بخشی از اجرای او در اردیبهشت ماه سال ۱۳۵۸ است. مراسمی که به مناسبت هفتهی بزرگداشت اول ماه مه [روز جهانی کارگر]، در تهران برگزار شد. ترانهسرودهای که در این همایش اجرا شده بود، هفتهای بعد در چند نوار کاست منتشر شد.
پانویس دو:
«سارای مُغان» اشاره به ماجرایی واقعی در ادبیات شفاهی آذربایجان است. او در حفظ پاکدامنی و پیمانی که با نامزد خود داشت، خود را به رودخانه میاندازد و میمیرد. ترانهی مردمی «آپاردی سئللر سارانی» [سیل، «سارا» را با خود بُرد] در آن وادی عمری صد ساله دارد و هنوزاهنوز بر زبانها مردم آن نواحی ساری و جاری است.
پانویس سه:
عکس «مرگ صمد بهرنگی»، برگرفته از مجموعهای به نام «بهروایت یک شاهد عینی» کاری از «آزاده اخلاقی» هنرمند عکاس ایرانی است.
بازسازی تصویری لحظهی از آب گرفتن جسد «صمد بهرنگی» در این اثر، بر اساس روایت «اسد بهرنگی» از آن واقعه است. در بازگویی چگونگی آن ماجرا از جمله یکی هم نقلقول «بهروز دولتآبادی» (ب. چایاوغلو) از «حمزه فراهتی» است به این شرح که:
«حمزه [فراهتی] آنزمان دامپزشک بود و افسر ارتش شده بود. صمد [بهرنگی] را در مقابل «کافه مایاک» در خیابان پهلوی [شهر تبریز] میبیند. به او میگوید: «میآیی به «قرهداغ» برویم؟». پنجشنبه [۷ شهریور ۱۳۴۷] راه میافتند به سمت «قرهداغ». جمعه ـ هشتم ـ میروند «خُمارلو» و گویا هوا هم خیلی گرم بوده است. تصمیم میگیرند برای آبتنی به «ارس» بروند. «صمد» چون شنا بلد نبوده، مینشیند کنار آب و آبی به دست و صورت میزند . . . روز بعد میروند پاسگاه «توارلیک». آنجا دوباره میروند که شنا کنند . . . «صمد» همچنان که کنار آب نشسته بوده یکدفعه میگوید: «حمزه، آب دارد من را میبرد». «حمزه» بر خلاف جریان آب شنا میکُند و دو سه متر تا «صمد» فاصله داشته است که میبیند «صمد» نیست . . . «حمزه» که از آب بیرون میآید، یکشبانه روز آنجا مینشیند. در واقع شوکه شده و حالت افسردگی پیدا کرده بوده است. خبر که رسید، «کاظم سعادتی» با «اسد بهرنگی» [برادر صمد] رفتند «قرهداغ». هفت هشت روز طول کشید تا جنازه اش پیدا شد . . . جنازهی «صمد» را روی یک «آدا» [تخته سنگهایی که به صورت جزیره میان رودخانه است) پیدا میکُنند. آب مسیر طولانیای «صمد» را با خودش برده بود. . .» [هرگز فراموش نمیکنم، گفتوگو «امید منتظری» با «بهروز دولتآبادی»، سایت اخبار روز]
پانویس چهار:
«حمزه فراهتی» دوست همراه «صمد بهرنگی» در روز غرق شدن او، بعدها چگونگی آن واقعه را در چند رسانه بازگو کرد.
ـ اول در نوشتاری با عنوان «قصهٔ راز کُشندهٔ ارس» که پاسخ به مقالهٔ «روزهای باران در تبریز» [شمارهٔ ۶۳ ـ ۶۲ مجلهٔ آدینه ، چاپ ایران ۱۳۷۰] در کتاب «شب دردمند آرزومندی» [مجموعه مقالات فرج سرکوهی، چاپ اول، نشر باران ـ سوئد، ۱۹۹۹، صفحه ۴۴۱ تا ۴۴۴] بهچاپ رسید.
ـ بعد در سه فصل [سال مرگ صمد، سال بهتان، سالهای سکوت] از کتابی که شرح زندگی و فعالیتهای سیاسی خود اوست. (از آن سالها . . . و سالههای دیگر، انتشارات فروغ، آلمان. چاپ اول پاییز ۱۳۸۵، صفحهٔ ۱۵۳ تا ۱۸۹)
ـ بعدترها در گفتگویی با «مهدی فلاحتی در دو برنامهٔ تلویزیونی «بیپرده، بیتعارف» [بخش فارسی صدای آمریکا] (گشودن راز مرگ صمد بهرنگی، ۲۸ بهمن ۱۳۹۲)
این بخش از تعریف آن واقعه را از زبان «حمزه فراهتی» بشنوید!
* * *
• تصویری از «بهروز دولتآبادی» (ب. چایاوغلو) در سالهای اخیر [در اینجا ببینید]
* * *
یادنامهی «صمد بهرنگی» در سایت «راوی حکایت باقی»
* * *