تکگوییهای ماندگار سینما و تئاتر ایران
«مریلا زارعی»
در فیلم «سربازهای جمعه»
قصهای فشرده و مستقل در دل داستانی بلند. روایتی از وضعیت زنی ایرانی در حکایتِ «سربازان جمعه». داستانی کوتاه که ماجرای بلندش را باید در پشت واگویههای «نیر» دید. زنی همسرش را کشته و حالا باید به حکم قانون، هم خونبهای مرد را بدهد، و هم قصاص شود.
مردیکه اسمش همهچیز بود جز شوهر. اونروز خُمار بود سگپدر. خوابیده بود برا تَرک.
دستمو که میخواس بگیره، لبخندمو که میخواس ببینه، میگفت: تو ترکم. (ایبابا، چقدِ ما بدبختیم!)
اونروز طرفای عصر شال و کلاه کرد، که نه شال داشت نه کلاه. دو سال بود تو یه کُت بود، یه پیرهن.
زینتو زد زیرِ بغلش. گفت: «حالم بده. جونِ «نیر» از دیروز بهترم. میریم پیشِ «هرکول»، با این زینت، یه هوایی هم میخوریم.»
وختی میزد زیرِ بغلش، دیگه چرخخیاطی بود یا تلویزیون یا این بچه، هیچ فرقی براش نداشت.
مردیکه بی زینت اومد. اما سرِ حال. دیگه شد که اون رُوم برگشت. دست ِخودم نبود. اینو ـ دخترمرو ـ نیوُرده بود. فُحش دادم. جیغ زدم. چیکار میتونسم بکنم؟ فقط بهش گفتم: «کجا جاش گذاشتی؟»
اینو ـ دخترمو ـ بُرده بود فروخته بود.
میخواس گردنکلفتی هم بکُنه. گفتم: «گردن کلفتی رشتهی تو نیس.» زد تو صورتم. گلاویز شدیم. بهخودم که اومدم. دیدم تموم جونم پُرِ خونِه. با کارد بههم حمله کرد مردیکه.
نشئه شده بود، فهمیده بود کارد یعنی چی؟ تو خماری ناخنگیر نمیدونس چیه؟
منم با همون کارد گذاشتم وسطِ قلبِ نداشتهش.
خونی، بیچادر، بیحجاب رفتم سراغ این. گفتم: «هرکول! یالا بچهمو بده، والا به ابوالفضل، میرم لوت میدم. اگرم نخواسی میفرستمت پیش اون. اینم دستام.»
یهراس رفتم کلانتری گفتم: «این شما و اینم دستامه»
(این بیچاره رو اگه بفهمن سر راه زندون و دادگاه من اورده اینجا، بیچارهش میکنن.)
[دودِ سیگار اذیتِت میکُنه مامانجون؟ ای قربوت برم]
زینتو ازش گرفتم. خواسم یهراس ببرمش پزشکقانونی که دس نخورده باشه.
رضایت!؟ ـ نمیدن.
ننه بابای اون جونِ منو میخوان. میگن: «هم دیه بده، هم بچه رو بده.»
خدایا! خودت بودی اینکار رو میکردی؟ از کجا بیارم دیه بدم؟ حالا بگو نصف.
اونا میخوان یه سال با پول خونِ اون نشئه بشن.
* * *