سرودهای با عنوان «یاغی»، از دکتر «هوشنگ شفا» نخستین بار در مجموعهای بهنام «راهیان شعر امروز» بهچاپ رسید. دفتری برگزیده از اشعار شاعران مشهور و معاصر که به انتخاب و جمعآوری «داریوش شاهین» در سال ۱۳۵۸ منتشر شد.
در آن جمع از ناموران اما نام «هوشنگ شفا» نه تنها مشهور که حتی معلوم نبود او کیست و آن شعر از کجا و چطور به آن مجموعه راه یافته است. کسی پیش از آن از او چیزی نخوانده بود و تا آنجا که میدانم بعد از آن تکسرودهی «یاغی» شعر دیگری هم از او در جایی دیده نشد.
سالها بعد، با الهام از این شعر، «عماد رام» ترانهای بهنام «تکرار» سرود که با آهنگی از ساختههای خود او با صدای «ستار» اجرا شد. از خوانندگانی که بخشهایی از شعر «یاغی» را نیز به انتخاب و شیوهٔ خود بهشکل ترانه اجرا کردهاند یکی «کوروس»، و دیگری «احمد ظاهر» خوانندهٔ نامآشنای افغانیست که در جعبهٔ موسیقی پایین همین صفحه میتوانید بشنوید.
بر لبانم غنچهی لبخند پژمرده است.
نغمهام دلگیر و افسرده است.
نه سرودی، نه سروری،
نه همآوازی، نه شوری.
زندگی گویا ز دنیا رخت بربسته است،
یا که خاک مُرده روی شهر پاشیده است.
این چه آئینی، چه قانونی، چه تدبیری است؟
من از این آرامش سنگین و صامت عاصیم دیگر.
من از این آهنگ یکسان و مُکرر عاصیم دیگر.
من سرودی تازه میخواهم.
جُنبشی، شوری، نشاطی، نغمهیی، فریادهای تازه میجویم.
من به هر آئین و مسلک، کو کسی را از تلاشش باز دارد؛ یاغیم دیگر.
من تو را در سینهی امید دیرینسال خواهم کُشت.
من امید تازه میخواهم.
افتخاری آسمانگیر و بُلندآوازه میخواهم.
کرم خاکی نیستم من تا بمانم در مُغاک خویشتن خاموش.
نیستم شبکور کز خورشید روشنگر بدوزم چشم.
آفتابم من که یکجا، یکزمان، ساکت نمیمانم.
با پر زرین خورشیدٍ افقپیمای روح خویش،
من تن بکر همه گُلهای وحشی را نوازش میکنم، هر روز.
جویبارم من، که تصویر هزاران پرده در پیشانیم پیداست.
موج بیتابم که بر ساحل، صدفهای پُری میآورم همراه.
کرم خاکی نیستم من. آفتابم.
جویبارم. موج بیتابم.
تا به چند اینگونه در یک دخمه بیپرواز ماندن؟
تا به چند اینگونه با صد نغمه بیآواز ماندن؟
شهپر ما آسمانی را به زیرِ چنگ پروازِ بُلندش داشت.
آفتابی را به خواری در حریم ریشخندش داشت.
گوشِ سنگین خُدا از نغمهی شیرین ما پُر بود.
زانوی نصفالنهار از پایکوب پُر غرورِ ما،
چو بید از باد میلرزید.
اینک آن آواز و پروازِ بُلند و این خموشی و زمینگیری!؟
اینک آن همبستری با دخترِ خورشید و این همخوابگی با مادرِ ظلمت!؟
من که هرگز سر به تسلیم خدایان هم نخواهم داد.
گردن من زیرِ بارِ کهکشان هم، خم نمیگردد.
زندگی یعنی تکاپو.
زندگی یعنی هیاهو.
زندگی یعنی شب نو، روزِ نو، اندیشهی نو.
زندگی یعنی غم نو، حسرت نو، پیشهی نو.
زندگی بایست که سرشار از تکان و تازگی باشد.
زندگی بایست که در پیچ و خم راهش، ز الوان حوادث رنگ بپذیرد.
زندگی بایست که یکدم، ـ یک نفس حتی ـ ز جُنبش وا نماند.
گرچه این جُنبش برای مقصدی بیهوده باشد.
زندگانی همچنان آب است.
آب اگر راکد بماند، چهرهاش افسرده خواهد گشت.
و بوی گند میگیرد.
در ملالِ آبگیرش غُنچهی لبخند میمیرد.
آهوان عشق از آب گلآلودش نمینوشند.
مرغکان شوق در آئینهی تارش نمیجوشند.
من سرِ تسلیم بر درگاه هر دنیای نادیده فرو میآورم، جُز مرگ.
من ز مرگ از آن نمیترسم که پایانی است بر طومار یک آغاز.
بیم من از مرگ یک افسانهی دلگیرِ بیآغاز و پایان است.
من سرودی را که عطرِ کُهنه درگُلبرگِ الفاظش نهان باشد، نمیخواهم.
من سْرودی تازه خواهم خواند، کش گوش کسی نشنیده باشد.
من نمیخواهم به عشقی سالیان پابند بودن را.
من نمیخواهم اسیر سحرِ یک لبخند بودن را.
من نه بتوانم شراب ناز از یک چشم نوشیدن.
من نه بتوانم لبی را بارها با شوق بوسیدن.
من تن تازه، لب تازه، شراب تازه، عشق تازه میخواهم.
سینهام با هر نفس، یک شوق یا یک درد بیاندازه میخواهد.
من ـ زبانم لال ـ حتی یک خدا را سجده کردن،
قرنها او را پرستیدن، نمیخواهم.
من خُدای تازه میخواهم.
گرچه او با آتش ظلمش بسوزاند سراسر مُلک هستی را.
گرچه او رونق دهد آئین مطرود و حرام می پرستی را.
من به ناموس قرون بردگیها یاغیم دیگر.
یاغیم من، یاغیم من، گو بگیرندم، بسوزندم.
گو به دارِ آروزهایم بیاویزند.
گو به سنگ ناحق تکفیر، استخوان شعرِ عصیان قرونم را فرو کوبند.
من از این پس یاغیم دیگر . . .
دکتر هوشنگ شفا
برگرفته از مجموعهی «راهیان شعر امروز»
* * *