روز دهم
داستان پهلوان و جانور دستآموز
[ . . . ]
شهزاده را دیدند با ردایی سیمگون با یلی مرصع به لعل بنفش بر تن و تاج مکللی بر سر، بر سریر نشسته است. پادشاه را نگریست و نفسی بلند برکشید.
[ . . . ]
شهزاده این بگفت و برخاست و با دشواری، آهنگ رفتن کرد. نگاه سرزنشآمیزی بر شاه افکند و . . .
[ . . . ]
در راه، پادشاه، «راساکوشا» را گفت: «دوست من! هرچند شهزاده هنوز به دام پرسشهای تو گرفتار نیامده و ده روز به هدر رفته، اما اگر حکایت امروز را این چنین کوتاه نمیکردی، هر آینه تو را میبخشیدم. داستان آنچنان کوتاه بود که هنوز آغاز نشده، پایان گرفت و اکنون نه تنها دیدار دلپذیر من با دلدار بس کوتاه ماند، بل من همچون تشنهای هستم که هنوز سیراب نشده، توان انتظارم به سر آمده است. دستکم حکایتهای خود را درازتر کُن تا من از دیدار محبوب سیراب شوم، ورنه کارم زار است. اکنون باید به یاری تصویری که در برابر زیبایی شهزاده، هر دم از اثرش کاسته میشود، شب فراق را به روز آورم.»
و چنین بود که شاه شبی را پر بیم و هراسناک ـ خیره مانده به تصویر ـ به روز آورد.
* * *
برگشت به فهرست مجموعهٔ شنیداری «مهپاره»
* * *