روز یازدهم
داستان مُلای سالوس
[ . . . ]
شهزاده را دیدند ردایی زمردین با یلی سنگماه نشان بر تن و تاج مُکللی بر سر، بر تخت نشسته است. شاه را به مهربانی نگریست.
[ . . . ]
شهزاده این بگفت و برخاست. در حالی که پای رفتن نداشت، از در بیرون شد و . . .
[ . . . ]
در راه، پادشاه، «راساکوشا» را گفت: «دوست من! اگرچه زیبایی دلدار من مجذوبم کرده که دیگر به حکایتهای تو نمیپردازم، اما این هست که داناییاش بر همهی آدمیان برتری دارد و تو نیز نتوانستی او را بشکنی. یازده روز از دست برفت و بیش از ده روز باقی نداریم. وای بر تو اگر او را فراچنگ نیاورم! دیدی که نگاهش مهربانتر و گاهِ رفتن، جانخراشتر میشود و بدبختانه تأثیر تصویر در آرامش بخشیدن به من نیز کمتر می شود و امید زنده ماندن تا فردا نیست.»
شاه شب را ناخوش ـ خیره به تصویر ـ به روز آورد.
* * *
برگشت به فهرست مجموعهٔ شنیداری «مهپاره»
* * *