روز دوازدهم
داستان پیل و مور
[ . . . ]
شهزاده را دیدند ردایی سرخگون با یلی گوهرنشان بر تن و تاجی مُکلل بر سر، بر تخت نشسته است. شهزاده با شوقی اندک، خم شد تا آمدن پادشاه را ببیند.
[ . . . ]
شهزاده این بگفت و برخاست و افسوسکنان شاه را نگریست و به آرامی از در بیرون شد و . . .
[ . . . ]
در راه، پادشاه، «راساکوشا» را گفت: «دوست من! اگر از خودپرستی و عشق، کور نشده باشم، میبینم که شهزاده را بر من رغبتی است. افسوس که دوازده روز ما از دست بشد و تنها نُه روز دیگر مانده است. مبادا کاری کُنی که دلدار از دست من بگریزد! زیرا از اثر تصویر نیز کاسته شده و روز به روز شباهت خود را با یار از دست میدهد. دیگر این تصویر هم نمیتواند مرا تا صبح زنده نگاه دارد.»
* * *
برگشت به فهرست مجموعهٔ شنیداری «مهپاره»
* * *