روز سیزدهم
داستان شکار سراب
[ . . . ]
شهزاده را دیدند ردایی زعفرانی رنگ با یلی یاقوتنشان بر تن و تاجی مُکلل بر سر، بر سریر نشسته است. شهزاده به دیدن شاه، رنگ باخت و شاه . . .
[ . . . ]
شهزاده این بگفت و برخاست و پادشاه را دردمندانه نگریست و آرام از در برون رفت و . . .
[ . . . ]
در راه، پادشاه، «راساکوشا» را گفت: «دوست من! این روز نیز از دست بشد. هشت روز دیگر بیش نمانده. روز به روز، ساعات فراق من و شهزاده سهمناکتر و لحظات جدایی دردناکتر میشود. تصویر نیز چون ماهی در دل من غروب میکُند، و از آن در هراسم که جان مرا در تاریکی و تنهایی رها کند. اگر بدانم که او برای همیشه از آن من خواهد شد، تحمل فراق و جدایی کنونی سهل است.»
شاه شب را با نگرانی ـ خیره به تصویر ـ به روز آورد.
* * *
برگشت به فهرست مجموعهٔ شنیداری «مهپاره»
* * *