روز چهاردهم
داستان لبهای سُرخ
[ . . . ]
شهزاده را دیدند ردایی سیم بفت با یلی مرصع به یاقوت کبود بر تن و تاج مُکللی بر سر، بر تخت نشسته است. شهزاده پادشاه را که دید، در پستانش جنبشی پدید آمد و شاه . . .
[ . . . ]
شهزاده این بگفت و از جای برخاست و با نگاهی آرزومند، پادشاه را نگریست و از در بیرون شد و . . .
[ . . . ]
در راه، پادشاه، «راساکوشا» را گفت: «. . . در تمام جهان، لبانی به سرخی لبهای دلدار من، یافت مینشود. اما افسوس که لبخند شیرین او به کام من شرنگ میریزد؛ اکنون، هفت روز بیشتر نداریم و اندیشهی از دست دادن او مانند زهری است که آلوده به شهد زیبایی او، به کام من میریزد. من دیگر این تصویر را هم دوست ندارم، زیرا مرا به سخره میگیرد و به گمانم تا روز دیگر، جانم به لب خواهد رسید.»
پادشاه شبی نکبتبار را ـ خیره به تصویر ـ به روز آورد.
* * *
برگشت به فهرست مجموعهٔ شنیداری «مهپاره»
* * *