روز پانزدهم
داستان نیلوفر و زنبور عسل
[ . . . ]
شهزاده را دیدند ردایی به رنگ مس با یلی سیمگون بر تن و تاج مُکللی بر سر، بر تخت نشسته است. چون شاه را دید، دیدگانش بدرخشید و شاه والهی زیبایی او . . .
[ . . . ]
شهزاده این بگفت و برخاست و بی آنکه به پادشاه بنگرد، از در بیرون شد.
[ . . . ]
در راه، پادشاه، «راساکوشا» را گفت: «دوست من! هرچند بر اثر پاسخهای شهزاده، بیش از شش روز برای ما باقی نمانده، اما پاسخ امروز او به تمام دوران سلطنت من میارزید. اکنون تو را می بخشم. پریشانحالی او ـ به هنگام سخن گفتن ـ قلب مرا به دو نیم کرد. اگر دل و جرأت میداشتم، میگفتم که او را بر من گوشهی چشمی است. اما بگو من چگونه بار فراق بر دوش کشم؟ اکنون دیگر تصویر در نظرم، یکسره رنگ باخته و به جای آنکه تب و تاب مرا فرو نشاند، بر رنج و محنتم میافزاید.»
دیگر بار، پادشاه شبی پرهراس گذرانید؛ گاه به تصویر مینگریست و گاه آن را پس میزد.
* * *
برگشت به فهرست مجموعهٔ شنیداری «مهپاره»
* * *