روز شانزدهم
داستان گوهری در کام اژدها
[ . . . ]
او را دیدند ردایی به رنگ مروارید خاکستری با یلی عقیقنشان بر تن و تاجی مکلل بر سر، بر تخت نشسته است. شهزاده شرمگین نگاهی بر پادشاه انداخت و . . .
[ . . . ]
شهزاده این بگفت و برخاست و آهی بلند برکشید و به شاه نگریست و از در بیرون شد . . .
[ . . . ]
در راه، پادشاه، «راساکوشا» را گفت: «دوست من! شک نیست که بر هوش شهزاده چیره نتوانیم شد و به ناچار ناکام خواهیم ماند. اگر خطا نکنم، با آن آهی که از دل برکشید، پیامی برای من فرستاد. اندیشهی هجران او هوش مرا ربوده است. من سرنوشت خود را میدانم. نفرین بر آن تصویر شوم و صورتگری که آن را پرداخته! هماکنون میدانم که تفاوت تصویر با دلدار من، از زمین تا آسمان است.»
شاه شب را با فرسودگی به روز آورد، در حالی که میکوشید به تصویر نظری نیفکند.
* * *
برگشت به فهرست مجموعهٔ شنیداری «مهپاره»
* * *