روز هفدهم
داستان خوابدیدن پادشاه
[ . . . ]
شهزاده را دیدند ردایی سُرخگون و یلی کهربا نشان بر تن و تاجی مُکلل بر سر، بر سریر نشسته است. شهزاده با دیدگانی برافروخته از بیخوابی دوش، شاه را نگریست و شاه . . .
[ . . . ]
شهزاده این بگفت و با دیدگانی اشکبار به پادشاه نگریست و برخاست و از در بیرون شد . . .
[ . . . ]
در راه، پادشاه، «راساکوشا» را گفت: «دوست من! اکنون، بیش از چهار روز نمانده. آشکار است که این زن بر ما پیروز خواهد شد. زیرا تیر پرسشهای پُر مکرت چنان به سوی خود تو باز میگردد که گویی شهزاده به جای یلی مرصع، زرهی بر تن دارد که تیرهای تو بر تن او کارگر نیست. اکنون دیگر شهد خوشگوار این تصویر به کام من شرنگ گشته و امید دیدن بامداد فردا را از من ربوده است.»
پادشاه، شب را با سرخوردگی و پشت کردن به تصویر، به روز آورد.
* * *
برگشت به فهرست مجموعهٔ شنیداری «مهپاره»
* * *