روز هیجدهم
داستان عشق و مرگ
[ . . . ]
شهزاده را دیدند ردایی لعلگون و یلی مروارید نشان بر تن و تاجی مکلل بر سر، بر تخت نشسته است. شهزاده به شاه نگاهی انداخت و سرش مانند شاخ گلی خم شد.
[ . . . ]
شهزاده این بگفت و نگاهی غمگین به شاه انداخت و از در بیرون شد . .
[ . . . ]
در راه، پادشاه، «راساکوشا» را گفت: «دوست من! کار من اکنون تمام است و اینک آغاز فرجام من است. بیش از سه روز برایم نمانده و تردید نیست که این سه روز دیگر نیز مانند روزهای پیش، تباه خواهد شد، همچون روزگار من. . .آنگاه آفتاب زندگیم ـ برای همیشه ـ غروب خواهد کرد. افسوس، سرنوشت خود را در نگاه غمگینی یافتم که نگارم بدرقهی راهم کرد. نگاهش مانند نگاه غزالی رمیده بود. ای کاش تا بدین اندازه هوشمند و زیبا نبود! این دانایی و زیبایی اوست که مرا به ورطهی نیستی میکشاند. اینک، تصویر را به دور افکن که جان مرا میسوزاند.»
شاه، شب را سراسر، به هذیان گذراند و نگاهی بر تصویر دلدار نینداخت.
* * *
برگشت به فهرست مجموعهٔ شنیداری «مهپاره»
* * *