فرازهایی از منظومۀ بلند
«آبی، خاکستری، سیاه»
شعر و صدا از: حمید مصدق
«حمید مصدق»، اما پیش از آنکه شاعری حرفهای و تمام وقت باشد، وکیلی مجرب بود و تلاشش در امر معاش، از کار وکالت بود. آنچه که با صدای او در دکلمههای اشعارش موجود است ـ اگر نگوییم از سر تفنن ـ شاید نوعی دستگرمی و مقدمات تمرینی بوده برای ارائهی نوار «صدای شاعر» در آینده که گرفتاری و حجم کارهای روزانه و ـ این اواخر ـ درگیریاش با بیماری قلبی که داشت این فرصت را به او نداد.
در شبانِ غم تنهایی خویش،
عابدِ چشم سخنگوی توام.
من در این تاریکی،
من در این تیرهشبِ جانفرسا،
زائر ظلمتِ گیسوی توام.
. .
. .
شکن گیسوی تو،
موج دریای خیال.
کاش با زورقِ اندیشه شبی،
از شطِ گیسوی مواج تو، من
بوسهزن بر سر هر موج گذر میکردم.
کاش بر این شطِ مواجِ سیاه
همۀ عمر سفر میکردم.
◊
وای، باران؛
باران؛
شیشۀ پنجره را باران شُست.
از دل من اما،
ـ چه کسی نقش تو را خواهد شُست؟
آسمان سربیرنگ،
من درونِ قفسِ سردِ اتاقم دلتنگ.
میپرد مُرغ نگاهم تا دور،
وای، باران،
باران،
پر مرغانِ نگاهم را شست.
◊
خواب رؤیای فراموشیهاست!
خواب را دریابم،
که در آن دولت خاموشیهاست.
با تو در خواب مرا
لذتِ نابِ همآغوشیهاست.
من شکوفایی گُلهای امیدم را در رؤیاها میبینم،
و ندایی که به من میگوید:
«گر چه شب تاریک است
«دل قوی دار،
سحر نزدیک است.
◊
دلِ من، در دلِ شب،
خوابِ پروانه شدن میبیند.
مهر در صبحدمان داس بهدست
خرمنِ خوابِ مرا میچیند
آسمانها آبی،
ـ پر مرغانِ صداقت آبیست ـ
دیده در آینۀ صبح تو را میبیند.
از گریبانِ تو صبح صادق،
میگشاید پر و بال.
تو گُلِ سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاکِ سحری؟
ـ نه،
از آن پاکتری.
تو بهاری؟
ـ نه،
ـ بهاران از توست.
از تو میگیرد وام،
هر بهار اینهمه زیبایی را.
◊
بگذر از زیور و آراستگی
من تو را با خود به خانۀ خود خواهم برد
که در ان شوکتِ پیراستگی
چه صفایی دارد
آری از سادگیاش،
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر از آن میبارد.
باز کن پنجره را
من تو را خواهم بُرد؛
به عروسیِ عروسکهای
کودکِ خواهر خویش؛
که در آن مجلس جشن
صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
صحبت از سادگی و کودکی است
چهرهای نیست عبوس.
کودکِ خواهر من
در شب چشنِ عروسیِ عروسکهایش میرقصد
کودکِ خواهرِ من،
امپراتوری پُر وسعتِ خود را هر روز
شوکتی میبخشد.
کودک خواهر من نامِ تو را میداند
تامِ تو را میخواند!
ـ گُلِ قاصد آیا
با تو این قصۀ خوش خواهد گفت؟! ـ
باز کُن پنجره را
من تو را خواهم بُرد
به سر رود خروشان حیات،
آبِ این رود به سرچشمه نمیگردد باز؛
بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز.
باز کُن پنجره را! ـ
ـ صبح دمید!.
◊
و چه رؤیاهایی!
که تبه گشت و گذشت.
و چه پیوند صمیمیتها،
که به آسانی یک رشته گُسست.
چه امیدی، چه امید؟
چه نهالی که نشاندم من و بیبَر گردید.
دلِ من میسوزد،
که قناریها را پَر بستند.
که پر پاکِ پرستوها را بشکستند.
و کبوترها را
ـ آه، کبوترها را . . .
و چه امید عظیمی به عبث انجامید.
◊
در میانِ من و تو فاصلههاست
گاه میاندیشم،
ـ میتوانی تو به لبخندی این فاصله را برداری!
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد؛
ـ که مرا،
زندگانی بخشد.
چشمهای تو به من میبخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا،
سطر برجستهای از زندگی من هستی.
◊
من به بیسامانی
باد را میمانم
من به سرگردانی،
ابر را میمانم.
من به آراستگی خندیدم.
منِ ژولیده به آراستگی خندیدم.
ـ سنگِ طفلی، اما
خوابِ نوشینِ کبوترها را میآشفت.
قصۀ بیسر و سامانی من،
باد با برگِ درختان میگفت.
باد با من میگفت:
«چه تُهیدستی مرد!
ابر باور میکرد.
◊
من در آئینه رُخ خود دیدم
و به تو حق دادم.
آه میبینم، میبینم
تو به اندازۀ تنهایی من خوشبختی
من به اندازۀ زیبایی تو غمگینم
من چه دارم که تو را در خور؟
ـ هیچ.
من چه دارم که سزاوار تو؟
ـ هیچ.
تو همه هستی من،
تو همه زندگی من هستی.
تو چه داری؟
ـ همه چیز.
تو چه کم داری؟
ـ هیچ.
◊
بی تو درمییابم،
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را.
کاهش جان من این شعر من است.
آرزو میکردم،
که تو خوانندۀ شعرم باشی.
ـ راستی شعر مرا میخوانی؟ ـ
نه، دریغا، هرگز،
باورم نیست که خوانندۀ شعرم باشی.
ـ کاشکی شعر مرا میخواندی! ـ
◊
گاه میاندیشم،
خبر مرگ مرا با تو چه کس میگوید؟
آنزمان که خبر مرگ مرا
از کسی میشنوی، روی تو را
کاشکی میدیدم.
شانه بالا زدنت را،
ـ بیقید ـ
و تکان دادن دستت که،
ـ مهم نیست زیاد ـ
و تکان دادن سر را که،
ـ عجیب! عاقبت مٌرد؟
ـ افسوس!
ـ کاشکی میدیدم!
من به خود میگویم:
«چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
عشق تو خاکستر کرد؟»
◊
با من اکنون چه نشستنها، خاموشیها،
با تو اکنون چه فراموشیهاست.
چه کسی میخواهد
من و تو ما نشویم
خانهاش ویران باد!
من اگر «ما» نشوم، تنهایم
تو اگر «ما» نشوی،
ـ خویشتنی
از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپا نکنیم
از کجا که من و تو
مُشتِ رسوایان را وا نکنیم.
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمیخیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد؟
چه کسی با دشمن بستیزد؟
چه کسی
پنجه در پنجه هر دشمنِ دون
ـ آویزد
◊
دشتها نام تو را میگویند.
کوهها شعر مرا میخوانند.
کوه باید شد و ماند،
رود باید شد و رفت،
دشت باید شد و خواند.
در من این جلوۀ اندوه ز چیست؟
در تو این قصۀ پرهیز ـ که چه؟
در من این شعلۀ عصیانِ نیاز،
در تو دمسردیِ پاییز ـ که چه؟
حرف را باید زد!
درد را باید گفت!
سخن از مهر من و جور تو نیست.
سخن از
متلاشی شدنِ دوستی است،
و عبث بودنِ پندارِ سرور آورِ مهر
سینهام آینهای است،
با غباری از غم.
تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار.
من چه میگویم، آه . . .
با تو اکنون چه فراموشیها؛
با من اکنون چه نشستنها، خاموشیهاست.
تو مپندار که خاموشی من،
هست بُرهانِ فراموشی من.
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمیخیزند
آذر، دی ۱۳۴۳
حمید مصدق
برگرفته از: مجموعۀ «آبی، خاکستری، سیاه»
* * *
از «حمید مصدق» در سایت «راوی حکایت باقی»
● ترانههایی بر اساس سرودههای «حمید مصدق»
● «من اگر بنشینم، تو اگر بنشینی» (صدای شاعر)
● منظومه «آبی، خاکستری، سیاه» (متن کامل، صدای شاعر)
● «سیب» درآمد بر منظومهی «آبی، سیاه، خاکستری» (صدای شاعر)
* * *