ستوه
فریدون مشیری
ستوه
در کجای این فضای تنگِ بیآواز
من کبوترهای شعرم را دهم پرواز؟
□
شهر را گویی نفس در سینه پنهان است.
شاخسار لحظهها را برگی از برگی نمیجنبد.
آسمان در چار دیوارِ ملال خویش زندانیست.
روی این مرداب، یک جُنبنده پیدا نیست!
آفتاب از اینهمه دلمُردگیها رویگردان است.
□
بال پرواز زمان بستهست!
هر صدایی را زبان بستهست.
زندگی سر در گریبان است!
□
ای قناریهای شرینکار!
آسمان شعرتان از نغمهها سرشار!
ای خروشانموجهای مست!
آفتاب قصههاتان گرم!
چشمهٔ آوازتان تا جاودان جوشان!
شعر من میمیرد و هنگام مرگش نیست.
زیستن را ـ در چنین آلودگیها ـ زاد و برگش نیست.
ای تپشهای دل بیتاب من!
ای سرود بیگناهیها!
ای تمناهای سرکش!
ای غریو تشنگیها!
در کجای این ملالآباد،
من سرودم را کُنم فریاد؟
در کجای این فضای تنگِ بیآواز
من کبوترهای شعرم را دهم پرواز؟
فریدون مشیری
از مجموعهٔ «بهار را باور کن»
* * *
برگشت به فهرست اشعار «فریدون مُشیری»
* * *