۳۱ خرداد ماه سال ۱۳۶۰ «سعید سلطانپور»، نمایشنامهنویس و شاعر معاصر تیرباران شد. فردایش، (اول تیر ماه)، خبر آن رسما اعلام شد. فردای این خبر (دوم تیر ماه) «اسماعیل خویی»، شعر بلند «یک چهره از سعید» را سروده و آماده داشت. سالها اما گذشت تا دکلمهی این سروده با صدای شاعر همراه با موسیقی «اسفندیار منفردزاده» منتشر شود.این سروده را با صدای شاعر و خاطرهٔ «اسماعیل خویی» را از جلسهٔ ضبط آن دکلمه بخوانید.
« . . . اسفندیار جان منفرد زاده استاد کار خویش است. «سبک ویژه»ی خود را دارد. نو آور و پیشآهنگ است، آزمونگر و راهگشاست. دوبارهسرایی نمیکند در موسیقی. «نشانهی انگشتِ» هوش وبینشِ سبکشناسانهی او را، با اینهمه، بر همهی آفریدههای موسیقاییاش، به چشم گوش، میتوان آشکارا دید.
هرگز فراموش نخواهم کرد آن روز را، در لسآنجلس، که اسفندیار جان منفرد زاده چندین و چند شعر از مرا با صدای خودم به روی نوار آورد تا، سپس، بر گزینهای از آنها آهنگ بنویسد و کاری مشترک از ما دو فراهم آورد. بیست و چند سال پیش از این بود.
من، برای نخستینبار ـ و بهدرخواست یارانام در «انجمن دانشجویان هوادار سچفخا (اقلیت)»، – به «شهر فرشتگان»(؟!) رفته بودم تا در برنامهای از آن انجمن سخنرانی و شعر خوانی داشته باشم؛ و، از بخت خوش، در آن میان اسفندیار جان را نیز باز یافته بودم. میخواستیم استودیویی اجاره کنیم. دیدیم، اما، این کار هزینهای دارد که توان مالیِ پرداختن آن را نه مُشتی دانشجوی ایثارگر اما بیدرآمد دارند، نه شاعر و موسیقیدانی از آنان نیز کمدرآمدتر!
چارهی کار را یاران در این یافتند که آلونکی از مقوا بسازند و از درون عایقاش کنند و من، با میکروفونی، در آن بنشینم و شعر بخوانم. سیم میکروفون ازسوراخی در یکی از دیوارههای آلونک میگذشت و میپیوست، در بیرون، به دستگاه ضبطصوتی که از آنِ تنی از دوستان بود و هیچکس جز خودش حق نداشت به آن دست بزند.
من، در آلونک، چهار زانو بر زمین نشستم، میکروفون را در میان پای خود گرفتم و چهار پنج ساعتی شعر خواندم. یکسره و بی ـ یا بسیار کم ـ تپُق. سر تا پا نَفَس بودم و نیرو و انگیزه.
یادت میآید، اسفندیار جان؟!
از آلونک که بیرون آمدم، گونههایم را بوسیدی و آغاز کردی به سیلی زدن بر گونههای خود، و گفتی: «انگار مرا نشانده بودند، همینطور سیلی میزدند. چپ و راست، راست و چپ».
و گذشت
آن روز و روزهای دیگر.
روزها، هفتهها شدند و هفتهها، ماهها و ماه ها، سالها؛ و سالها از دو دهه نیز برگذشتند و نقزدنها و گلهگزاریهای من نیز ـ در دیدارهایی که پیش میآمد ـ کارگر نمیافتاد تا . . .
همین یک سال و چند ماه پیش که، سرانجام، نواری از اسفند جان به من رسید که داشتناش، تا باشم، مایهی سرافرازی ام خواهد بود:
یک چهره از سعید، شعری از اسماعیل خویی باصدای او، و موسیقیِ اسفندیار منفردزاده.
موسیقیِ این نوار همانیست که باید باشد:
اسفندیار منفرد زاده در اوج مردمانگی و آفرینندگیِ خویش.
گوش سپردن به آن میسوزاند و هشیارت میکُند. انگار، برهنه تن ، در زیر رگباری از یخآتش ایستاده باشی. موی بر اندامات میایستد. پوست و استخوانات گُر میگیرد. تار وپود دل و جانات به لرزه میافتند. و کار ـ در اوج نفسگیر خود ـ پایان که مییابد، چشمهای تو بسته میماند تا به خود باز آیی و آرام بگیری.
و آنگاه که چشم بر میگشایی، جهان را روشنتر مییابی، دیگران را به خود نزدیکترو مهربانتر، و خود را زلال تر و . . .
آری، موسیقیِ «یک چهره از سعید» نشانگر این است، به روشنی، که آهنگ ساز نامدارما هنوز نیز، هر گاه بخواهد، و اگر بخواهد، در اوج برشکفتگیِ تواناییها وباهمهی دانش و بینش موسیقاییِ خویش است که دست به کار آفریدن میشود. . . » [برگرفته از نوشتار بلند «در ستایش اسفندیار جان منفردزاده»، بهقلم «اسماعیل خویی» ]
* * *
یک چهره از سعید
مُدام سوگ
همیشهی اندوه
سعید جان!
آیینِ مرگاندیشان
چه بیشکوه میخواهد ما را
آه . . .
چه بیشکوه!
آیینِ مرگاندیشان
مینالد و به خود میبالد
مدام سوگ،
همیشه اندوه.
و اینچنین است
اینچنین باید باشد،
وقتی که در قبیلهی گُرگانِ خونجنونکدهی پیش از تاریخ
در نابهنگام
یا، یعنی
در این شبِ سترونِ دیر انجام،
زیرِ نگاهِ ماهِ تمام
فواره میزند به سوی آن ندانمِ مرگآشام
غمزوزهی فسون شدهی هاریِ بُزرگ!
وز گلهی گُرازان
یک کهکشان ستارهی شوم
بر میدمد:
که یعنی
در آفاقِ خشم،
سیصد هزار چشم
به ناگاهان
در تب ویران کردن،
مشعل میافروزد
یعنی
این جنگل است باز که میسوزد
در آتشِ شبانهیِ بیماریِ بزرگ.
و اینچنین است.
و اینچنین باید باشد،
تا
ـ آنک ـ
زیرکترینِ پلنگان را
تک تک
و،
پس، یعنی، گروه گروه،
انبوه انبوه،
به اوجهای ژرفترین پرتگاه برآرد
ناچاریِ بُزرگ.
ما نیز کُشته میدهیم،
آری؛
اما
برای زیستن
و
پس، بیگریستن.
ما نیز کُشته میشویم
آری
اما برای آزادی
و
پس، با شادی،
ما نیز سرنوشتی داریم
آری
اما پاک.
یعنی
پالوده از دروغهای فراخاکی
که خود به دستِ آزادی
آن را میسازیم.
ما نیز هم بهشتی داریم
آری؛
اما بر خاک،
یعنی
دنیایی از عناصرِ زیبایی و درستی و پاکی.
وقتی که با شادی
و رو به آبادی
این جهان را میسازیم
در راستای دلکشِ معماریِ بزرگ.
آری؛
ما
با زیستن پیمان بستهایم
در جاریِ بُزرگ.
و مرگ را که چهرهای از هستن است،
تنها برای آنچه این سوی مرگ است
میپذیریم
با آریِ بزرگ.
ما نیز میمیریم
آری؛
اما . . .
هی، های، آهای
لولیوشانِ شنگترین بَردمیدن، آی
رقصندگانِ لاله
بر قالی شگرفبفتِ بهاران!
میخواهم از شما
که برای رضای آب
یا آفتاب
یا خاک
یا هر چه پاک،
مثل نسیم،
با چنگِ بامدادیِ رنگینکمان و
با دفِ باران و
با سنتورِ چشمهساران و
با تنبورِ آبشاران
همنوا شوید
و همسُرا شوید
در راستای شادیِ سرشاری
که بیگمان، همانا، میزاید از
و میافزاید با
این همکاری بزرگ.
میخواهم از شما
یاران
همکاران
فرداواران
بیداران
کز آن سویِ حصارکِ این شبکرداران
با ما باشید
با ما همآوا باشید
تا ما خود را نجات دهیم
و وارهیم
در جاریِ بزرگ
از این خواریِ بزرگ.
میخواهم از شما
کز ما بگویید
با هر که در بهارِ جان و جهانش میرویید
که ما به هیچروی خزان را دوست نمیداریم؛
زیرا که ما نیز
در جانِ پرجوانهی خویش
از جهانِ جوان بودن،
یعنی
از گوهر شگفتن
و از نژاد برگ و بهاریم؛
و
پس، بیگمان، همانا
کز هر چه پیر و پارین بیزاریم.
میخواهم از شما
که اینهمه را
از ما بهاروار بگویید، بگویند،
آن هرچهها
کز آن سوی تردید و بیم
از شمیمِ شما میرویند
در دشتهای شادی و سرشاریِ بُزرگ.
میخواهم از شما
کز ما بهاروار بگویید، بگویند
ما،
ما زیستنپرستان، هرگز،
هرگز
گورستان را دوست نمیداریم!
وز لاش و لاشخوار
بیزاریم
و میگماریم،
میکاریم
عشقِ بُزرگ را.
تا گل دهد به دامنِ بیزاریِ بزرگ.
میخواهم از شما
کز ما هزار بار بگویید،
بگویند ما،
با قاریِ بزرگ.
میکاریم
عشقِ بزرگ را . . .
تا گُل دهد به دامنِ بیزاریِ بزرگ.
اسماعیل خویی
دوم تیر ماه ۱۳۶۰ ـ تهران
* * *
در بارۀ «اسفندیار منفردزاده» در این سایت
یادمان هفتاد سالگی «اسفندیار منفردزاده»
* * *