راستی کدام ویژگی انسان است که او را در یاد و خاطر دیگران زنده و باقی نگه میدارد؟ تواناییهایشان یا متفاوت بودنشان در نوع زندگی و طرز فکر و رفتاری که داشته و یا دارند؟
از استاد سخن «سعدی شیرازی» اگر بپرسید، میگوید: «مرده آن است که نامش به نکویی نبرند.» پس یعنی «نام نیک» است که آدمی را در یادها زنده و پایدار نگه میدارد؟ شاید اینطور است. گرچه راوی این حکایت که من کمترین باشم چندان به آن باور ندارم. و البته که تا تعریف ما از «نیکنامی» و «بدنامی» چه باشد.
بگذارید این حکایت را با روایتی از «ابراهیم گلستان»، و از اینجا شروع کنم که او بالاخره بعد از بیست و چند سال سکوت، یادمانی در اولین سالمرگ «مهدی اخوان ثالث» نوشت با عنوان «سی سال و بیشتر با اخوان». آن مطلب همان سال در دو شماره از ماهنامۀ «دنیای سخن» و همچنین در «فصلنامۀ ایرانشناسی» بهچاپ رسید.
«گلستان» در ان مقاله با قلم و سبک خاص نوشتاری خود، مروری داشت بر چگونگی آشنایی و بعدها همکاری و آخرین دیداری که در لندن با «اخوان ثالث» داشته. جایی از آن مطلب بلند، در نقل خاطرهای از گفتگویی با «اخوان» در بارۀ «شعر» و نه «شاعرها»، و اینکه «نام شاعر» تا چه اندازه میتواند روی قضاوت و انتخاب شعر او برای درج و انتشار در «گزیدهها» سایه انداخته و نقش داشته باشد، مینویسد:
«اما حرفهایمان در حد شعر بیشتر به هم میخورد. در حد شعر، نه شاعرها. . . روز رسیدنش به هدیه کتابی به من بخشید که یک جنگ از شعرهای نو فارسی بود . . . یک چند روز بعد ازم پرسید آن را چگونه میبینم. . . گفتم در این جنگ از آنهایی که شعرشان بیپاست برگزیدههایی هست. . . بعد رفتم آن جلد لاغر آکنده از بیان زندۀ بیدادگر را که سالها پیش با عنوان «با تشنگی پیر میشویم» در آمد، در آوردم. از آن برایش تکهها خواندم. شعر کار خود را کرد. خود را میگرفت نگرید، که عاقبت نتوانست. افتاد به هقهق. بلند شد رفت. بعد که آمد گفت: این از کجا آمد، کیست؟ گفتم: همین دیگر. بیخبر هستیم. بهخود گفتم، و همچنان همیشه میگویم، در دالان تنگ هیاهوی پرت غافل میشویم از دنیایی که در همسایگی زندگی دارد. گفت: مثل رگ بریده خون زنده ازش میریخت. گفتم: همین دیگر. گفت اسمش هم به گوش من نخورده بود، اسمش چیست؟ گفتم: همین دیگر. اشکال از اسم و آشنایی با اسم میآید. از روی اسم چه میفهمیم؟ اسمش بنا به آنچه معروف است «شهرزاد» است. گفت: نشنیده بودممن. گفتم: شاید هم دیگر خودش نمانده باشد که باز بگوید تا بعد اسمش را در آینده یاد بگیریم. به هر صورت، اول شاعر نبود، میرقصید. نگاهم کرد. شاید از فکرش گذشت که دستش میاندازم، که دور باد از من در حرمت دوست. گفت: ما تمام میرقصیم. گفتم: بعضی بسیار بد جفتک میاندازند. و بعد رفتیم توی آفتاب نشستیم. غنیمت بود. کتابش را برداشت شروع کرد به خواندن. . .»
این روایت «ابراهیم گلستان» بود از «شهرزاد»، و حکایت حال «مهدی اخوان ثالث» از شنیدن شعر او. و حالا از «کبرا سعیدی» بگویم. از «شهرزاد». هم او که چهره و نامش با نقش و تیپ «زن بدکاره» و «رقاصه» عجین شده. از شاید معصومترین «زن بدنام» سینمای ایران. از نویسندۀ کتاب «توبا» که به نوعی شرح حال و زندگی اوست در قالب رمانی کوتاه. از شاعری که دفتر شعر «با تشنگی پیر میشویم» از اوست. خود در اولین صفحۀ مجموعۀ اشعارش و در معرفی خودش به خواننده مینویسد:
«کبرا» نام خواهر مردهام بود که شناسنامهاش را باطل نکرده بودند و شناسنامه را برای من گذاشتند. مادرم «مریم» صدایم میکرد. پدرم «زهرا» میخواندم. زمان رقصندگی «شهلا» میگفتندم. در سینما «شهرزاد» شدم، و حالا زیر شعرهایم مینویسند: ـ شهرزاد. . .
شما که مرا یاری دادید تا بدانم کیستم و مرا به ایل خود راهم دادید، به هر نامی که میخواهید صدایم کنید دستتان را میبوسم. . . »
گرچه جایی مکتوب و نوشته نشده، ولی همه میدانند که در سال ۱۳۵۱، وقتی که به قول معروف پول، پول بود! «بهروز وثوقی» پنجهزار تومن میدهد تا «شهرزاد» مجموعه اشعارش را در دو هزار نسخه با نام «با تشنگی پیر میشویم» در انتشارات اشراقی به چاپ برساند. طراحی و عکس روی جلد آن را هم «امیر نادری»، عکاس فیلم آن روزها و کارگردان معروف سالهای بعد به عهده میگیرد. و میدانیم که بازیگری و سینمایی شدنش هم از «مسعود کیمیایی» است. گرچه این آخری «کیمیایی» دیگر نه تنها از جمله کسانی که شهرزاد «دستشان را میبوسید» نبود، که برعکس گونهاش به سیلی او نواخته نیز شده بود.
« . . . فیلم خاک در یکی از روستاهای اطراف دزفول فیلمبرداری میشود. یکروز که در همان روستا در حال فیلمبرداری هستند، اتومبیل کرایهای از راه میرسد. «شهرزاد» با حالتی عصبی از آن پیاده میشود. «کیمیایی» تا چشمش به «شهرزاد» میافتد، رنگش مثل گچ سفید میشود و از «بهروز» میخواهد هر طور شده او را دست به سر کند، وگرنه شر بهپا خواهد کرد.
او که در فیلمهای «قیصر» و «داش آکل» نقش رقصنده را بازی کرده بود، آنزمان با «کیمیایی» مراوده نزدیکی داشت. گویا به اطلاعش رسانده بودند که کارگردان با یکی از خانمهای بازیگر فیلم، سر و سری پیدا کرده. . . او هم بلافاصله از تهران سوار قطار شده بود و خودش را رسانده بود دزفول، بعد هم با ماشین کرایه، یکراست آمده بود سر صحنه. . . تا پیاده شد، رفت سراغ کارگردان و سیلی محکمی در گوشش نواخت! . . . همه ساکت ایستاده بودند و تماشا میکردند. من خیلی ناراحت شدم. به «شهرزاد» اعتراض کردم. برگشت گفت: «آقای وثوقی! آخر نمیدانید این با من چه کرده . . .» [زندگینامۀ بهروز وثوقی، نوشتۀ ناصر زراعتی، صفحۀ ۲۴۱]
از دیگر همتبارانی که او را یاری دادند تا به ایل در آید، یکی هم «پوری بنائی» بود. او سرمایۀ ساختن فیلم «مریم و مانی» را تامین کرد و خود نیز در کنار منوچهر احمدی [مانی]، نقش «مریم» را به عهده گرفت.
«شهرزاد» دیگر «رقاص کافه در صحنههای فیلم» نبود، سناریست و کارگردان «مریم و مانی» بود و یکی از چند فیلمساز زن سینمای ایران. او در اینزمان رمان کوتاه «توبا» را هم در کارنامۀ هنری خود دارد. داستان زندگی تلخ و دردآور دختری که در اصل خود اوست.
«شهرزاد» که کودکی و نوجوانیاش دمدست پدر در قهوهخانۀ و آدمهای آنجا گذشته بود. جوانیاش به نیش چاقوی برادر معتادش خط برداشته بود، به ناگهان از میان انبوهی دود سیگار و بو و بخار الکل و حجم عربده و ازدحام همهمۀ کافههای ارزان، سر از فضای پر از دار و درخت و سبز دانشگاه در آورد و در زمانی که نام دانشجو ارج و قربی داشت و دانشگاهی بودن برای خودش فضیلتی بود، شد دانشجوی دانشگاه تهران.
دختر مرد قهوهچی، خواهر جوانکی که شرور و معتاد و دست بزن داشت، رقاصۀ کافههای پست، «زن بدنام» سینمای فیلمفارسی، در توفیق خود برای ورود به دانشگاه، تا مدتها سوژه داغ مطبوعات آن روزگار بود.
«شهرزاد» با وجود آن مجموعهای که از سرودههایش منتشر کرد و آن رمان کوتاه که از او به چاپ رسید، و با آنکه سناریوی فیلمی را که خود نیز کارگردانش بوده را نوشته، برای مردم بیشتر به عنوان «بازیگر سینما» شناخته شده است. بازیهای او در اکثر فیلمها اغلب محدود به اجرای رقصی در یکی از صحنههاست، و یا حضوری سایهوار و نه چندان مهم در داستان فیلم.
نام او را در تیتراژ بسیاری از فیلمهای مهم و مطرح سینمای ایران که بعد از «قیصر» ساخته شد میبینم و بیشتر در ایفای تیپ و نقش «زن بدکاره» و «مترس دم دست» یکی از مردان فیلم. در «قیصر» [کیمیایی]، و «پنجره» [جلال مقدم] فقط در یک صحنه میرقصد و بس.
فقط چند فیلم از میان همۀ آنهایی که نقشی در آن داشته را میتوان بهخاطر آورد که او تنها «رقاصۀ» فیلم نیست، بلکه «بازی» هم کرده. نقشهای که شهرزاد آنها را «بازی» کرده، چیزی نبوده که از عهدۀ دیگران برنیاید. نقش رقاصۀ میکدۀ اسحاق شرابفروش در فیلم «داش آکل» [مسعود کیمیایی] که عمدهترین نقش سینمایی اوست را هر بازیگر زن دیگری میتوانست اجرا کند.
ولی اگر از راوی این حکایت که من کمترین باشم بپرسند، میگویم دو «بازی» از او در همۀ فیلمهایی که نقشی در آن داشته را دیدهام که به گمان من فقط «او» میتوانست آنها را به آن خوبی و پختگی اجرا کند، و نه هیچ زن بازیگر دیگری در سینمای ایران.
یکی نقشی که در فیلم «تنگنا» از «امیر نادری» دارد. به خصوص صحنۀ ناخن به رخ کشیدن و مو از سر کندن و ضجه زدن و شیون او در دم کردهگی آن غروب سربی رنگ و سنگین پایان فیلم. و دیگری «بازی» نقش کوتاهی که در «فرار از تله» [جلال مقدم] دارد. در صحنهای که مرتضی [بهروز وثوقی] و کریم [داود رشیدی] بعد از ضرب دیدن و گچ گرفتن دست مرتضی با هم نشستهاند. «شهرزاد» که از قرار معشوقۀ و نشاندۀ کریم است هم هست.
«مانده»، خوانندۀ معروف دزفولی در اتاقکی آنسوتر، ترانهای محلی را زمزمه میکند و «مرتضی» از گذشته و حال و روز و آرزوهایش میگوید. یک مونولوگ یا تکگویی شنیدنی. «شهرزاد» کنار «کریم» یله شده و بیآنکه حتی یک کلمه حرف بزند، آنچه را که «مرتضی» تعریف میکند، گوش میدهد. با نگاه و لبخند و گردش سر و چشم و گردن. «شهرزاد» این نقش را که چیزی در حدود سه یا چهار دقیقه است، به معنای واقعی کلمه در مفهوم سینماییاش «بازی» میکند. او را دیگر در هیچ صحنهای از ادامۀ فیلم نمیبینیم.
«شهرزاد» اگر در کارنامۀ هنری خود، همین یک دفتر شعر «با تشنگی پیر میشویم» و داستان بلند «توبا» و ایفای نقشی که در «تنگنا» داشت و آن «بازی» درخشان «فرار از تله» را داشت ـ که دارد ـ کافی بود تا او را هنرمندی سزاوار بدانیم و باور کنیم که در جان او آتشی گرمی داشت که از جانمایه و استعداد ذاتی او روشن بود.
نام «شهرزاد» را بهطور رسمی آخرین بار بعد از استقرار حکومت جمهوری اسلامی در ایران و در جریان تظاهرات زنان در تهران میشنویم. با دوربین هشت میلیمتری داشته از جریان حرکت اعتراضی زنان فیلم میگرفته که میگیرندش. مدتی را در «کمیتههای انقلاب» و سر آخر هم «زندان اوین». تعریف میکنند که برای تحقیر و توهین به او کم نداشتهاند. سابقۀ «رقاصی» و انگ «زن هرزه و بد کاره» در فیلمها آنقدر بوده که چیزی کم نگذارند.
بعدها که پریشان سر و حالی او را میبینند، رهایش میکنند به امان خدا، و در برهوت بیخداوندی شهر بیرحم و در و پیکری به اسم تهران. میگویند روزگاری را سراسیمه و شوریده، با سری پریش، بیکس و بیجا و مکان، آوراۀ کوچه و خیابان بوده. میگویند جلپارهای جسته بود و روزهایی را در پیادهروی جلوی در «خانۀ هنرمندان و سینما» بست نشسته بود. بیهیچ عافیت و عاقبتی به خیر.
آخرین باری که اسم و رسمش رسما و مکتوب به کتابها آمد اما همین چندی پیش بود که کتاب بهحد کافی قطور و پر برگ و ورق «کارنمای زنان کارای ایران، از دیروز تا امروز» ساختۀ دست «پوران فرخزاد» در آمد. در آنجا و در کارنمای «شهرزاد» آمده است:
«کبرا سعیدی شاعر و بازیگر، در تهران بهدنیا آمد. از نوجوانی به تئاتر رفت و شروع کار وی با نام مستعار شهرزاد، بازی در نمایشنامۀ «بین راه» در تئاتر نصر بود. سپس همچنان که اشعارش بهنام شهرزاد در نشریات به چاپ میرسید و در جرگۀ شاعران زن نامی برآورده بود، به سینما هم راه یافت و چون از هنر پایبازی بهرۀ وافری داشت در بسیاری از فیلمها شرکت کرد که عمدۀ آنها: «طوقی»، «سه قاپ»، «پنجره»، «داش آکل»، «بابا شمل» و «پل» نام برده میشود.
او در ۱۳۵۳ به دلیل نامعلومی با خوردن قرصهای خوابآور به زندگانیاش پایان داد و فیلمهای «تنگنا»، «عیالوار»، «گرگ بیزار» پس از مرگ زود هنگامش در ۱۳۵۷ نمایش داده شد و از آن پس فیلم دیگری از او به نام «مریم و مانی» که هم کارگردان و سناریست آن بود، به سال ۱۳۵۹ در ایران به نمایش در آمد.» [صفحههای ۴۳۴ و ۴۳۵]
آخرین خبری که از «شهرزاد» اما در دست است، برخلاف آنچه که «پوران فرخزاد» در کارنمای او نوشته، این است که «کبری سعیدی (شهرزاد)» زنده است و گرچه نه آنگونه که باید به سامان و انجام، ولی باری بهر جهت به ایام پیری و درماندگی، عمر را میگذراند. دفتری از دستنویس سرودههای چاپ نشدۀ سالهای اخیرش را در دست دارد و خاطری ملول و آزرده از هست و نیست روزگار.
در آخر این نوشتار و در حسن ختام حکایتی که حوصله کردید و خواندید، نوشتاری نیز از «شهرزاد» هم بخوانیم که برگرفته از مجموعۀ «با تشنگی پیر میشویم» است. و تمام.
* * *
قصهای نه، حکایتی کوتاه.
از یک کارگری که سواد نداشت شنیدم خسته میگفت: «دلم برای مادرم تنگ است.»
ما به مرغهای بیشماری که فقط یک خروس مریض داشتند نگاه میکردیم.
کارگر رفت و ما ماندیم و بازیمان را ادامه دادیم. جمعه بود.
غروب شد که کارگر توپ بازیامان را گرفت و پس نداد.
همه ما بودیم و یک توپ.
همه کارگر بود و یک مادر.
مادرش از صدای توپ بیدار شده بود. مادرش مریض بود.
از باغچۀ خانهشان در لابلای گلهای آب نداده، به یک قارچ برخورده بود. خورده بود و مریض شده بود.
ما باید صبر میکردیم تا مادر کارگر خسته خوب شود که ما بازیمان را ادامه بدهیم.
زمستان شد.
از مدرسه تا غروب راهی نبود.
ما را غم میگرفت. وقتی از مدرسه بیرون میآمدیم که بعضی از چراغها روشن بود.
برادر کارگر که گندم داشت، داسش را کارگر خسته درست میکرد.
همه فکر میکردیم شاید توپ ما با داس پاره شود.
بهار شد.
کارگر خسته تمام مرغها را کشته بود. مانده بود خروس مریض و یک مرغ که فقط شانس زنده بودنش این بود که تخم میکرد.
من یکروز از خدا خواستم که مادر کارگر خسته خوب شود که ما بازی کنیم.
عصر تعطیلمان کردند که تابستان شد و گفتند سه ماه دیگر بیائید. ما ذوق کردیم.
کارگر با چکشش داشت یک پرچم سیاه به در خانهشان میزد. کوچه پر از زنهای چادر سیاه بود.
خدا مادر کارگر خسته را گرفته بود تا ما بازی کنیم. برادر کارگر خسته که زارع بود نشسته بود کنار دیوار داسش هم در دستش بود و به آن یک دستمال بسته بود که در دستمال نان بود. ما بیخود خیال کردیم در دستمال توپ است.
فقط خروس مریض در کوچه بود و یک پرچم سیاه. . .
* * *
کتابهای منتشر شده به قلم شهرزاد (کبرا سعیدی)
● توبا (طرح و داستان) (از سایت باشگاه ادبیات)
● سلام آقا (مجموعه سرودهها) (از سایت باشگاه ادبیات)
● با تشنگی پیر میشویم (مجموعه سرودهه) (از سایت باشگاه ادبیات)
● آ، بابا، قیقام (داستان کوتاه، کتاب جمعه، سال اول، اسفند ۱۳۵۸، شماره ۲۷)
لینکهای مرتبط با مطلب در این سایت
«کارنمای زنان کارای ایران»، کاری نه چندان کارستان!
* * *