مهتاب
نیما یوشیج
مهتاب
میتراود مهتاب
میدرخشد شبتاب،
نیست یکدم شکند خواب به چشم کسو لیک
غم این خفتهی چند
خواب در چشم ترم میشکند
نگران با من استاده سحر
صبح میخواهد از من
کز مبارکدم او آورم این قوم بهجان باخته را بلکه خبر
در جگر خاری لیکن
از ره این سفرم میشکند.
نازکآرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا! به برم میشکند.
دستها میسایم
تا دری بگشایم
بر عبث میپایم
که به در کس آید
در و دیوار بههم ریختهشان
بر سرم میشکند.
میتراود مهتاب
میدرخشد شبتاب،
مانده پای آبله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها
کولهبارش بر دوش
دست او بر در، میگوید با خود:
غم این خفتهی چند
خواب در چشم ترم میشکند.
* * *
بازگشت به یادنامهٔ «نیمایوشیج»
* * *