حکایت ترانه «بگو که هستی» به روایت «بیژن ترقی»

داریوش رفیعی

من آن سبوی بی‌می‌ام که مست باده بوده‌ام

ترانه‌ی «بگو که هستی!؟» را اگرچه دلکش خوانده است؛ اما بیژن ترقی ـ سراینده‌ی آن ـ می‌گوید: این شعر بازتاب تاثر من از حال و روز داریوش رفیعی و توصیف روزهای تنها ماندن و فراموش‌شدگی او است.

داریوش رفیعی که یک موقعی فرصت نداشت به عشاق خود جواب بدهد، روزی رفتم سراغش. گفت: «بیژن جان! سه ماه است کسی در خانه‌ی مرا نزده.»
این ترانه‌ی «بگو که هستی» را از زبان یک سبوی تُهی از می ساختم که وقتی پُر از مِی بوده،‌ محفل‌آرا بوده و دورش جمع بودند؛ ولی تا که این سبو، این مینا خالی شد، انداختندش کنار. و این شأن نزول و شرح حال یک هنرمند است.
من آن سبوی بی‌می‌ام که مست باده بوده‌ام
ز سینه‌ها به جرعه‌ای چه عقده‌ها گشوده‌ام
آن تهی از باده، آن ز جوش افتاده،
هستی از کف داده منم!
نه ساقی سبو کشم بُرد
نه مستِ باده‌ای غمم خورد
زمانه سنگِ کینه‌ام زد
چه دستِ رد به سینه‌ام زد
. . .

* * *

پانویس راوی:
● داریوش رفیعی بهمن‌ماه سال ۱۳۳۷ درگذشت. بیژن ترقی پنجاه سال بعد از او در اردیبهشت ۱۳۸۷.
او که «بگو که هستی» را متاثر از فراموش‌شدگی داریوش رفیعی در روزهای پایانی زندگی سروده بود، خود در ماههای آخر حیات در مصاحبه‌ای گفته بود: «با این‌که مردم هنوز ترانه‌های مرا زمزمه می‌کنند، از یادها رفته‌ام. از وقتی مریض شدم، کسی احوالی از من نمی‌پرسد.» از قرار شأن هنرمند در این پنجاه سال (نیم‌قرن!) تغییری نکرده بوده و این حکایت همچنان باقی‌ست.

● از حُسن اتفاق فیلمی دیدم از مراسمی که در آن استاد علی‌ تجویدی از چگونگی ساختن آهنگ این ترانه می‌گوید. داستانی که به سالهای نوجوانی او برمی‌گردد و دق‌الباب پدر، زمانی که از سر کار به خانه برمی‌گشت. آن بخش از گفته‌ها را در کلیپ پایین ببینید و بشنوید.!

 

از «بیژن ترقی» در سایت «روای حکایت باقی»

حکایت ترانه «صبرم عطا کن» به روایت «بیژن ترقی»
حکایت ترانه «بهار دلنشین» (بنان) به روایت «بیژن ترقی»
حکایت ترانه «بگو که هستی» (دلکش) به روایت «بیژن ترقی»
حکایت ترانه «کعبهٔ دلها» (الهه) به روایت «بیژن ترقی» و «الهه»
حکایت تصنیف «از خون جوانان وطن» (الهه) به روایت «بیژن ترقی»

* * *

error: Content is protected !!