حکایت اولین ترانه «گلپایگانی» به روایت «بیژن ترقی»

گلپایگانی بیژن ترقی نواب صفا«. . . شب با آقای پرویز یاحقی و نواب صفا منزل خانم الهه مهمان بودیم. . . من از جایم بلند شدم دستم را گذاشتم روی دوش یکی از رفقام ـ یا آقای صفا بود یا پرویز یاحقی ـ گفتم: «مستِ مستم ساقیا، دستم بگیر!» . . . دو روز بعد تو راهرو اداره‌ی رادیو سینه به سینه به آقای گلپایگانی برخوردم.»

مست مستم ساقیا! دستم بگیر
تا نیفتادم ز پا دستم بگیر

بر در میخانه با زنجیر عشق
بسته‌ای پای مرا، دستم بگیر

دردمندم، عاشقم، افسرده‌ام
ای به دردم آشنا دستم بگیر

اوفتادم سخت در گرداب عشق
این دم آخر بیا دستم بگیر

من که بر این سینه‌ی چون آینه
می‌زنم سنگ تو را دستم بگیر

* * *

● حکایت ترانه «صبرم عطا کن» به روایت «بیژن ترقی»
● حکایت ترانه «بهار دلنشین» (بنان) به روایت «بیژن ترقی»
● 
حکایت ترانه «بگو که هستی» (دلکش) به روایت «بیژن ترقی»
● حکایت ترانه «کعبهٔ دلها» (الهه) به روایت «بیژن ترقی» و «الهه»
● حکایت تصنیف «از خون جوانان وطن» (الهه) به روایت «بیژن ترقی»

* * *

error: Content is protected !!