
راستی که این قافلۀ عمر چه زود میگذرد!
انگار همین دیروز بود. همین دیروز، که از سر رخت و لباس کفزده برخاست و چنگ زد به چادر چیتش و با تو قدم به درگاه خانه و توی کوچه گذاشت. آمده بود تا حق «قدیر» پسر قدر قدرت محل را که پدرش پاسبان بود کف دستش بگذارد. چه حقی داشت که پسر او را بد گفته باشد؟ عالم بچگی بود و دنیای کوچه. . . کوچهای که ما در آن قد میکشیدیم.