در تاریخ فرهنگ و ادبیات ما از دیدار دو ادیب و اندیشمند یا اولین ملاقات شاعرانی که ارادتی به هم داشتهاند؛ داستانهایی وجود دارد که برخی مثل دیدار شمس تبریزی و مولانا بیشتر به افسانه میماند و پارهای هم مثل ملاقات ابوعلی سینا و ابوسعید ابوالخیر که محتوایش همچنان راز سر به مُهر است!
شرح این ملاقات معماگونه در کتاب اسرار التوحید اینطور آمده: (ابوعلی سینا به خانه ابوسعید ابوالخیر در نیشابور رفت و سه شبانهروز با یکدیگر صحبت کردند و به جز نماز جماعت، بیرون نیامدند. بعد از سه شبانهروز ابوعلی سینا بیرون آمد. شاگردان از او پرسیدند که: «ابوسعید را چگونه دیدی؟» او گفت: «هر چه من میدانم، او میبیند.» مریدانِ شیخ ابوسعید هم از او پرسیدند: «تو ابوعلی را چگونه دیدی؟» شیخ گفت: «هر چه ما میبینیم، او میداند.») و هرگز و هنوز کسی نمیداند شیخ ابوسعید در آن سهشبانهروز چه میدیده!؟ و منظور ابوعلی سینا به کدامیک از دانستههایش بود.!
در عصر معاصر اما نمونهی ملاقاتی از ایندست، یکی هم دیدار محمدحسین شهریار و نیما یوشیج است. شهریار جوان روزی در یک کتاب منتخب اشعار، بخشی از منظومهی افسانهی نیما را میخواند و چنان شیفته و دلدادهی طبع سرایندهی آن میشود که از راه فیروزکوه راهی مازندران میشود تا شاعر آن منظومه را ببیند. ماجرای این سفر و دیدار تفصیلی دارد که بهتر است از زبان خود شهریار بشنوید. فایل شنیداری برگرفته از مصاحبهی دکتر صدرالدین الهی با استاد شهریار در سال ۱۳۴۳، و متن نوشتاری آن به نقل از مجلهی تهران مصور در اسفند ماه همان سال است.
دکتر صدرالدین الهی: شهریار نیز در مصاحبهای که بعد از بیست سال سکوت در سال ۱۳۴۳ با بنده داشت داستان آشنایی خود و نیما را اینطور تعریف کرد و من این بخش از مصاحبه را عیناً از مجلهی تهران مصور اسفند ماه ۱۳۴۳ نقل میکنم:
«نیما، موقعی که بنده تنها غزلساز بودم و رسیده بودم به حافظ و در حافظ مستغرق به من رسید. آنموقع ـ خدا بیامرزد ـ مرحوم ضیاء هشترودی کتاب منتخبات آثارش را چاپ کرد. در منتخبات او، من برای اولین دفعه با اسم نیما و «افسانه» نیما آشنا شدم. من «افسانه» نیما را فقط آنقدر که در آن کتاب هست دیدهام. و تفصیلی دارد که من وقتی این را خواندم «افسانه» نیما مرا از حافظ منصرف ساخت.
یکماه، دو ماه من غرق در این «افسانه» بودم ـ شب و روز ـ به اندازهای تحت تاثیرش واقع شدم که رفتم از ضیاء هشترودی پرسیدم: «این نیما را کجا میشود دید؟» گفت: «کتابخانهای [۱] هست در ناصریه ـ که خیابان ناصر خسروی فعلی باشد ـ به اسم خیام. من اغلب آنجا میروم. این مدیر کتابخانه خیام ترقی [۲] هم آنموقع یک کتابخانه [کتابفروشی] خیلی کوچکی داشت که فقط چند نفر آنجا میآمدند. استاد سعید نفیسی بود. پژمان بختیاری بود. نیما بود. بنده هم رفتم دیدم بله! سعید نفیسی هم آنجا بود. بعد آشنا شدم و نیما را پرسیدم و نشستم در دکاناش. یک ساعت دیگر پژمان [بختیاری] هم آمد. پژمان را هم اولین دفعه دیدم.
آن موقع من سال چهارم دارالفنون [۳] بودم. سال چهارم دبیرستان. آنوقت از [صاحب کتابفروشی] خیام پرسیدم: «نیما را کجا میشود دید؟» گفتش که: «نیما حالا دیگه رفته دهاتی شده؛ رفته مازندران، سالی یک دفعه با خانماش میآید تهران.»
من هر چه فکر کردم دیدم طاقت اینکه انتظار بکشم تا موقع تعطیلات بشود و این دلش بخواد پا شه بیاد تهران. من اینهمه طاقت را ندارم. خودم پا شدم از راه فیروز کوه رفتم مازندران.
در بار فروش [۴] که حالا نمیدانم اسماش چبه، قهوهخانهای بود. آنجا پرسیدم. گفتند که: «عصرها میاد به اینجا.» یک چیزی نوشتم و گذاشتم اونجا که: «اگر آمد بهش بدید بخونه.» اونجا نوشتم که: «شهریار هستم. ـ تازه اونموقع کتابچهی شعر [۵] من چاپ شده بود بهعنوان دیوان شهریار که ملکالشعراء [۶] به اون مقدمه نوشته بود. خیلی هم اون جزوه دست به دست میگشت ـ گفتم که [نوشتم]: «من شهریار هستم. کتابم تازگی چاپ شده و افسانهی شما را خواندم و خیلی دلداده شدم و میخواهم شما را ببینم.»
بعد رفتم فیروز کوه یک دهی بود اونجا منزل داشتم. رفتم به اونجا. فردا شب آمدم؛ گفتند: «نیامده» پسفردا شب آمدم؛ گفتند: «نیامده» یک شبی هم نرفتم آنجا. فردا شباش رفتم. وقتی رفتم؛ گفتند: «نیما آمد و کاغذو دادیم؛ کاغذو پاره کرد و ریخت دور.» [با خودم گفتم:] «یعنی چه! ما همچین حسابی نداشتیم. فرضاً هم که نمیخواست مرا ببیند. عذرخواهی میکرد.»
این گذشت. من برگشتم آمدم تهران. قهر کردم ازش. چند سال [۷] بعد یک روز با مرحوم صبا [۸] دوتایی آمدند منزل بنده. وقتی گله کردم باهاش. گفت: «اون موقع ـ آخه تو نمیدونی ـ یک کسی بود؛ یک جوانی بود ژیگولو؛ آن کتابچهی تو را گذاشته بود تو جیباش و تو همون قهوهخونه به من برخورد. گفت: «من شهریارم» اون کتابچه را هم در آوردو گفت: «این هم کتابچهام که چاپ شده.» من دیدم از رو کتاب، شعرو نمیتونه بخونه. فهمیدم این گویندهی آن اشعار نیست. حالا تو هم آمدی نوشتی که «من شهریارم»، به خیالم اونه. این بود که من نیامدم. خیلی هم عصبانی شدم.»
بله، این موجب شد که مرحوم نیما یک شعری به اسم شهریار ساخت. حالا نمیدونم توی آثارش هست یا نه؟ [۹] بنده هم اون «مرغ بهشتی» [۱۰] را ساختم. آن وقت دیگه من و نیما آنقدر با هم اُخت شدیم که چندین سال هر روز میآمد. آن اوایل تهران بود. بعدها رفت شمیران. با وجود این، هر روز از شمیران پا میشد میآمد و با هم بودیم تا شب که میبردمش ـ ساعت نُه تا ده شب میبردم ـ راهش میانداختم. بله این هم داستان نیما.
برگرفته از: خاطرات صدرالدین الهی از نیما یوشیج، دفتر هنر، ویژهٔ نیما یوشیج، شمارهٔ ۱۳، اسفند ۱۳۷۹، صفحهٔ ۱۷۶۵ و ۱۷۸۸ [+]
پانویس و توضیحات راوی حکایت باقی:
۱ ـ منظور از «کتابخانه» محل فروش کتاب (کتابفروشی) است.
۲ ـ مدیر کتابفروشی و انتشارات خیام «محمدعلی ترقی» است. (پدر بیژن ترقی ترانهسرای معروف)
۳ ـ «دارالفنون» نام دبیرستانی مشهور در خیابان ناصر خسرو تهران بود.
۴ ـ «بار فروش» نام قدیمی شهرستان بابل در استان مازنداران بود.
۵ ـ منظور از «کتابچهی شعر»، دیوان یا مجموعهای از اشعار چاپ شده است.
۶ ـ منظور ملکالشعراء محمدتقی بهار است.
۷ ـ این دیدار در سال ۱۳۲۱ بوده است.
۸ ـ منظور «ابوالحسنخان صبا» آهنگساز، نوازنده و مدرس موسیقی است. نیما یوشیج پسر عموی «منتخب اسفندیاری» همسر صبا بود.
۹ ـ «به شهریار» منظومهای در ۴۱۴ سطر که نیما در تاریخ ۹ بهمن ۱۳۳۲ در تهران سروده است.
۱۰ ـ «دو مرغ بهشتی» منظومهای در ۲۶۶ بیت که شهریار در پاسخ به منظومهی نیما یوشیج سروده است. (شهریار جز این منظومه اشعار دیگری به نام و برای نیما سروده از جمله غزلی با مطلع: نیما! غم دل گو که غریبانه بگرییم ـ سر پیش هم آریم و دو دیوانه بگیریم.)
● در سال ۱۳۲۷ نیما یوشیج به همراه همسرش (عالیهخانم) و پسرش (شراگیم) درسفری به تبریز به دیدار شهریار رفت. دو عکس بالای این مطلب یادگار آن سفر و دیدار است. عکس بالا: از راست: شهریار، شراگیم و نیما یوشیج. در عکس پایین: دختر کوچکتر شهریار ـ شهرزاد ـ هم هست.
* * *
از «شهریار» در سایت «روای حکایت باقی»
● این «شهریار» است که میخواند.
● ابتهاج: در غم مادر ـ شهریار: در جستجوی پدر
● ساز سهتارِ «شهریار» و رقص پریان در استکان!
● علی ای همای رحمت (خط شاعر و تاریخ سرایش)
● خط و امضای «شهریار» برای هوشنگ ابتهاج (سایه)
● آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا (مجموعه ترانهها)
● «شهریار» و لذتِ «شیر و شکر» در آن «کوچهی مأنوس»
● «یاد جوانی» (صدای شاعر) با صدا و اجرای «علی نصیریان»
● مصاحبهی دکتر صدرالدین الهی با استاد شهریار در اوائل دههی چهل
● شعرهای «شهریار» با صدای شاعر (کانون پرورش فکری کودکان ۱۳۵۲)
● «شهد شعر» (لب) غزلی با صدای شهریار در مصاحبه با صدرالدین الهی
* * *