هوشنگ ا‌بتهاج: هول (نگاهنگ)

هوشنگ ابتهاج هول

باد فانوسِ مرا خواهد کُشت!؟

باز توفانِ شب است
هول بر پنجره می‌کوبد مُشت
شعله می‌لرزد در تنهایی
باد فانوس مرا خواهد کُشت!؟
هوشنگ ابتهاج (سایه)

* * *
یادنامه «هوشنگ ابتهاج» در این سایت

* * *

فانوس به درگاه میاویز! (نگاهنگ)

فانوس به درگاه میاویز! عزیزم
تا دختر همسایه سر بام نخوابد!
چون عهد درین باره نهادیم من و او
فانوس چو روشن شود آنجا بشتابد!

مادر

مادر منشین چشم به ره برگذر امشب
بر خانهٔ پُر مهرِ تو زین بعد نیایم
آسوده بیارام و مکن فکرِ پسر را
بر حلقهٔ این خانه دگر پنجه نسایم

با خواهر من نیز مگو او به کجا رفت
چون تازه جوانی‌ست و تحمل نتواند!
با دایه بگو: ـ «نصرت» مهمانِ رفیق است
تا بسترِ من را سرِ ایوان نکشاند

فانوس به درگاه میاویز! عزیزم
تا دختر همسایه سر بام نخوابد!
چون عهد درین باره نهادیم من و او
فانوس چو روشن شود آنجا بشتابد!

پیراهن من را به درِ خانه بیاویز
تا مردم این شهر بدانند، که بودم!
جز راه عزیزانِ وطن ره نسپردم،
جز نغمهٔ آزادی شعری نسرودم!

اشعار مرا جمله به آن «شاعره» بسپار
هر چند که کولی‌صفت از من برمیده است
او، پاک چو دریاست، تو ناپاک ندانش
«گرگِ دهن‌آلوده و یوسف ندریده است»

بر گونهٔ او بوسه بزن، عشقِ من او بود،
یک لالهٔ وحشی بنشان بر سر مویش
باری گله‌ای گر به دلت مانده ز دستش
او عشق من است! آه . . .
میاور تو به رویش!

خرداد ۱۳۳۳ ـ تهران
نصرت رحمانی

* * *
یادنامهٔ «نصرت رحمانی» در این سایت

* * *

جیوان گاسپاریان (نگاهنگ)

امروز (۲۴ آوریل)، مصادف است با سالگرد قتل‌عام ارامنه. در همین صد سال گذشته «نسل‌کُشی» و اقدام به نابود کردن اقوام و آدمها به امر دولتمردان و زورمدارن دنیای سیاست، شاید بیشتر از تمام مواردی‌ست که در طول تاریخ مکتوب آمده است. از آمریکا و آفریقای سیاه بگیر تا اروپای سفید و آسیای میانه. (صحبت از «عیسی» و «موسی» و «محمد» نابجاست ـ قرن «موسی‌چمبه»هاست.) [+]

قطعه آهنگی‌ از ساخته ـ نواخته‌های «جیوان گاسپاریان»، دودوک‌نواز نام‌آشنای ارمنی است و به‌گوش من همواره انگار سنگینی اندوه آن هزاران‌هزار آدمی که در هزاره‌ٔ بیزار ما ندانستند به کدامین گناه کُشته و زار شدند.

* * *

محمدرضا شجریان: جام تُهی (نگاهنگ)

پُر كُن پیاله را . . .

سرودهٔ «جادوی بی‌اثر» از زنده‌یاد «فریدون مُشیری» را بیشتر با مطلع آن [پُر کُن پیاله را] می‌شناسیم. این شعر اولین‌بار در اوایل دههٔ ۵۰ در برنامهٔ شمارهٔ ۷۷ «گل‌های تازه» [به سرپرستی هوشنگ ابتهاج]، با آهنگی از ساخته‌های «فریدون شهبازیان» و صدای «محمدرضا شجریان» اجرا شد. تکنوازی و جواب آواز در این اجرا از «حبیب‌الله بدیعی» [نوازندهٔ ویولُن] و دکلمهٔ شعر با صدای «آذر پژوهش» است.

جام تهی

پُر كُن پیاله را
كاین آب آتشین
دیری‌ست ره به حال خرابم نمی‌برد!

این جام‌ها ـ كه در پی هم می‌شود تُهی ـ
دریای آتش است كه ‌ریزم به كام خویش،
گرداب می‌رباید و، آبم نمی‌برد

من با سمند سركش و جادویی شراب،
تا بیكران عالم پندار رفته‌ام
تا دشت پُر ستارهٔ اندیشه‌های گرم
تا مرز ناشناختهٔ مرگ و زندگی
تا كوچه‌باغ خاطره‌های گریز پا،
تا شهر یادها . . .
دیگر شراب هم
جز تا كنار بستر خوابم نمی‌برد!

هان ای عُقاب عشق!
از اوج قله‌های مه‌آلود دوردست
پرواز كُن به دشت غم‌انگیز عمر من
آنجا ببر مرا كه شرابم نمی‌برد . . .!

آن بی‌ستاره‌ام كه عقابم نمی‌برد!

در راه زندگی،
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی،
با این‌كه ناله می‌كشم از دل كه: آب . . . آب . . .
دیگر فریب هم به سرابم نمی‌برد!

پُر كُن پیاله را . . .

فریدون مُشیری
از مجموعهٔ «بهار را باور کُن»

* * *
اشعار «فریدون مشیری» در این سایت

* * *

فریدون مشیری ـ دست‌هامان . . . (نگاهنگ)

«دست‌هامان»، شعر و صدای «فریدون مشیری»

دست‌هامان . . .

از دل و دیده، گرامی‌تر هم
آیا هست؟
ـ دست،
آری، ز دل و دیده گرامی‌تر:
دست!

زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان،
بی‌گمان دست گران‌قدرتر است.

هرچه حاصل کنی از دنیا،
دستاوردست!
هرچه اسباب جهان باشد، در روی زمین،
دست دارد همه را زیر نگین!
سلطنت را که شنیدست چنین؟!

شرف دست همین بس که نوشتن با اوست!
خوش‌ترین مایه‌ٔ دلبستگی من با اوست.

در فروبسته‌ترین دشواری،
در گران‌بارترین نومیدی،
بارها بر سر خود، بانگ زدم:
ـ هیچت ار نیست مخور خون جگر،
دست که هست!
بیستون را یاد آر،
دست‌هایت را بسپار به کار،
کوه را چون پرِ کاه از سر راهت بردار!

وه چه نیروی شگفت انگیزی‌ست،
دست‌هایی که به‌ هم پیوسته‌ست!
به یقین، هر که به هر جای در آید از پای
دست‌هایش بسته‌ست!

دست در دست کسی،
یعنی: پیوند دو جان!
دست در دست کسی،
یعنی: پیمان دو عشق!
دست در دست کسی داری اگر،
دانی، دست،
چه سخن‌ها که بیان می کند از دوست به دوست؛

لحظه‌ای چند که از دست طبیب،
گرمی مهر به پیشانی بیمار رسد؛
نوشداروی شفابخش‌تر از داروی اوست!

چون به رقص آیی و سرمست برافشانی دست،
پرچم شادی و شوق است که افراشته‌ای!
لشکر غم خورد از پرچم دست تو شکست!

دست، گنجینه‌ٔ مهر و هنر است:
خواه بر پرده‌ٔ ساز،
خواه در گردن دوست،
خواه بر چهره‌ٔ نقش،
خواه بر دندهٔ‌ چرخ،
خواه بر دستهٔ‌ داس،

خواه در یاری نابینایی،
خواه در ساختن فردایی!

آنچه آتش به دلم می‌ند، اینک هردم،
سرنوشت بشرست،
داده با تلخی غم‌های دگر دست به هم!

بار این درد و دریغ است که ما
تیرهامان به هدف نیک رسیدست، ولی
دست‌هامان، نرسیده‌ست به هم!

فریدون مشیری
از مجموعهٔ «از دیار آشتی»

* * *
اشعار «فریدون مشیری» در این سایت

* * *

زمین را سراسر سپیدی گرفت (نگاهنگ)

زمین را سراسر سپیدی گرفت
به هر شاخه، هر شانه، هر بام برف
نشسته به اندوه انبوه دشت
به بی‌برگی باغِ ایام، برف

«. . . ترانه «برف» خاطره‌ای دارد برای خودش. این ترانه در همان سال‌های دههٔ شصت کار شده. سال‌های جنگ بود و مسئولیتی هم در رادیو داشتم.

یک روز سرد زمستانی، جلسه‌ای با اعضا داشتیم. در آن جلسه به انبوه کارهایی که در مورد جنگ می‌شد، اشاره کردم و گفتم که از برخی از سمبل‌ها و نمادهای زندگی غافل شده‌ایم. خواه ناخواه زندگی ادامه دارد. کوه، آفتاب، جنگل، گندم، باران، برف. . . برف . . . همه این‌ها هستند.

این شد که دو اثر پیشنهاد شد كه یكی هم «برف» بود. با ملودیی که آقای «رضا رضوی» از قبل داشت و شعری که از بین شعرهای موجود انتخاب کردیم، کار ضبط را بدون ارکستر خاصی، شبانه در خانه شروع کردیم.

برف می‌بارید و هوا خیلی سرد بود. طوری که پس از چند دقیقه «رضوی» گفت هوای این جا خیلی سرد است و نمی‌شود کار کرد. این‌طور شد که مجبور شدم، خودم بروم داخل اتاق فرمان و با همان شال و کلاه مشغول خواندن شدم و همان شب هم کار را روی آنتن فرستادیم.

ساز «برف»، گیتار نیست، سینتی‌سایزر است. منتها «رضوی» با چنان مهارتی نواخته است که به سختی می‌توان صدای آن را از گیتار تشخیص داد. در این سال‌ها، حتی ماهرترین نوازنده‌های گیتار هم با شنیدن این اثر، ساز برف را گیتار تشخیص داده‌اند.

شعر «برف» هم از آقای شهرام صادقی[؟]. . . صداقتی[؟]،‌ یا [؟] متاسفانه آن را هم به‌خاطر ندارم.!» [بخشی از مصاحبهٔ «اسفندیار قره‌باغی» با «ایسنا» آبان۱۳۸۹)

ببین باز می‌بارد آرام برف
فریبا و رقصنده و رام برف
عروسانه می‌آید از آسمان
در این حجله آرام و پدرام برف

زمین را سراسر سپیدی گرفت
به هر شاخه، هر شانه، هر بام برف
نشسته به اندوه انبوه دشت
به بی‌برگی باغِ ایام، برف

خزان هم به دامانِ مرگی خزید
کنون فصلِ سردِ سرانجام برف
فرو بسته یک شهر، چشمان خویش
و می‌بارد آرام آرام برف.

* * *

error: Content is protected !!