نمیشه غصه ما رو یه لحظه تنها بذاره
نمیشه این قافله ما رو تو خواب جا بذاره
دلم از اون دلای قدیمیه از اون دلاست
که می خواد عاشق که شد پا روی دنیا بذاره
دوست دارم یه دست از آسمون بیاد ما دو تا رو
ببره از اینجا و اونور ابرا بذاره
تو دلت بوسه میخواد، من میدونم، اما لبت
سر هر جمله دلش میخواد یه «اما» بذاره
بی تو دنیا نمیارزه، تو با من باش و بذار
همهی دنیا منو همیشه تنها بذاره
نمیشه غصه ما رو یه لحظه تنها بذاره
نمیشه این قافله ما رو تو خواب جا بذاره
دلم از اون دلای قدیمیه از اون دلاست
که می خواد عاشق که شد پا روی دنیا بذاره
دوست دارم یه دست از آسمون بیاد ما دو تا رو
ببره از اینجا و اونور ابرا بذاره
من میخوام تا آخر دنیا تماشات بکُنم
اگه زندگی برام چشمِ تماشا بذاره
بی تو دنیا نمیارزه، تو با من باش و بذار
همهی دنیا منو همیشه تنها بذاره
نمیشه غصه ما رو یه لحظه تنها بذاره
نمیشه این قافله ما رو تو خواب جا بذاره
دلم از اون دلای قدیمیه از اون دلاست
که می خواد عاشق که شد پا روی دنیا بذاره
* * *
پانویس:
در چرایی بهکار بردن نام «مهرداد» در ترانهسرودههای حسین منزوی این یادداشت کوتاه در اینستاگرام «غزل منزوی» دختر شاعر قابل توجه است: ایشان نوشتهاند: «مرحوم پدربزرگم میگفت: میخواستم نام پدرت را “مهرداد” بگذارم. اما مطابق رسم معمولِ آنروزها، بزرگترها به اتاقی رفتند و بدون اینکه نظر مرا بپرسند، نام “حسین” را انتخاب کردند.»
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
همان یک لحظهی اول، که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بیوجدان
جهان را با همه زیبایی و زشتی، به روی یکدگر، ویرانه میکردم.
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
که در همسایهی صدها گرسنه
چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم
نخستین نعرهی مستانه را خاموش آندم، بر لب پیمانه میکردم.
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
که میدیدم یکی عریان و لرزان، دیگری پوشیده از صد جامهی رنگین
زمین و آسمان را واژگون، مستانه میکردم.
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
نه طاعت میپذیرفتم
نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده
پاره پاره در کف زاهد نمایان، سبحهی صد دانه میکردم.
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
برای خاطر تنها یکی مجنونِ صحرا گردِ بیسامان
هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو، آواره و دیوانه میکردم.
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
به گِردِ شمعِ سوزانِ دلِ عشاقِ سرگردان
سراپای وجود بیوفا معشوق را، پروانه میکردم.
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
به عرش کبریایی، با همه صبر خدایی
تا که میدیدم عزیز نابجایی، ناز بر یک ناروا گردیدهخواری میفروشد؛
گردش این چرخ را وارونه، بیصبرانه میکردم.
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
که میدیدم مشوش عارف و عامی
ز برق فتنهی این عِلمِ عالمسوزِ مردمکُش
ـ به جز اندیشهی عشق و وفا ـ
معدوم، هر فکری در این دنیای پر افسانه میکردم.
عجب صبری خدا دارد!
چرا من جای او باشم
همین بهتر که او خود جای خود بنشستهو
تاب تماشای تمام زشتکاریهای این مخلوق را دارد
وگرنه من به جای او چو بودم
یک نفس کی عادلانه سازشی با جاهل و فرزانه میکردم.
عجب صبری خدا دارد!
عجب صبری خدا دارد!
پینوشت: معینی کرمانشاهی در توضیح شعر «خشم طبیعت» نوشته است: «به مناسبت زلزلهی مهلک خراسان و با دیدن تصاویری از این رخداد سروده شده است.»
زمینلرزه دشت بیاض و فردوس، دو زمینلرزهٔ پیاپی بود که در دو روز منطقهی دشت بیاض، کاخک و فردوس را ویران کرد.. تاریخ وقوع این زمینلرزهها بعدازظهر نهم شهریور، و صبح روز بعد در دهم شهریور ماه سال ۱۳۴۷ بود.
کشتهشدگان این دو زمین لرزه در آمارهای مختلف بین ۷۰۰۰ تا ۱۲۰۰۰ نفر اعلام شده است. در این زمینلرزهها که با نامهای «زمینلرزهی فردوس»، «زمینلرزهی کاخک» و «زمینلرزه جنوب خراسان» هم شناخته میشود؛ حدود دوازدههزار خانه مسکونی ویران و ۶۱ روستا تخریب شدند.
روز و شب دست دعا
میبرم سوی خدا
کای خدا از بندگان پُر گناهت رو مگردان
قلب عالم را ز خشم خود ملرزان
گر بُوَد بر دوش ما بار گناهی
اشکِ چشمِ کودکان را کُن نگاهی
غم به گیتی چیره گشته
ای گواه بیگناهان طاقتی ده
آسمانها تیره گشته
ای پناه بیپناهان طاقتی ده
زد به گردون ابر غم چتر سیاهی
رحمتی، بخشایشی، لطفی، الهی
روز و شب دست دعا
میبرم سوی خدا
کای خدا از بندگان پُر گناهت رو مگردان
قلب عالم را ز خشم خود ملرزان
گر بُوَد بر دوش ما بار گناهی
اشکِ چشمِ کودکان را کُن نگاهی
چشمهساران خشک اگر شد
تشنگان را در کویر غم مسوزان
در جهانِ آفرینش
خیمهگاهِ زادهی آدم مسوزان
سوگلی
کلام: جمشید احمدیفر / خواننده: رامش
بر آهنگ: Windows of the east
در قصر طلا، در میان پریها
سوگلی دلربا منم
میِ طرب از لبم برون ریزد
چون به حرم آید شه پریان
افشان کنم گیسوان با دلربایی
میرقصند ده کنیزان
چون به رقص آیم، دل میربایم
سکههای طلا در رهم ریزد
شاه پریان خیزد از جا
به گل دامن پُر چین من آویزد
اشکِ مرا به خنده چاره مکُن
این شبِ من تو بیستاره مکُن
در دلِ این شبِ سیاهم دمد ستاره ز اشکِ بیگنهام
بی نگهات سکوتِ سردِ غروبِ عشقی نشسته در نگهام
جز لبِ تو، گل به بهارم نمیخندد
جز تو مَهی بر شبِ تارم نمیخندد
به سینه دلِ من میلرزد ز رنجِ خاموشی
خوشا بر این سوز و سازم در این فراموشی
در دلِ این شبِ سیاهم دمد ستاره ز اشکِ بیگنهام
بی نگهات سکوتِ سردِ غروبِ عشقی نشسته در نگهام
آه، اگر کنار چشمهای بنشینی
به چشمه عکس چهرهی خود بینی
محو نازِ نگاهِِ خود شوی، عاشقِ رویِ ماه خود شوی، دلستان بشوی
چون تو دانی چه میکشم زغم، مهربانی به جای عشوهها مهربان بشوی
اشکِ مرا به خنده چاره مکُن
این شبِ من تو بیستاره مکُن
در دلِ این شبِ سیاهم دمد ستاره ز اشکِ بیگنهام
بی نگهات سکوتِ سردِ غروبِ عشقی نشسته در نگهام