در حال مستی رانندگی نکنید!
گفتیم همانطور که از لابهلای سطور سفرنامهها میتوان به آداب و رسم و سنتهای ملتی پی برد، از میان خطوط زندگینامهها هم میشود از جمله با گوشههایی از فرهنگ رفتاری و مناسبات جاری در جامعه آشنا شد.
در آخرین بخش از این نوشتار، با تورقی دیگر در کتاب «زندگینامۀ بهروز وثوقی» نگاهی هم به عادی بودن رانندگی در حال مستی که در ایران آن روزگار ـ و شاید هنوز و در این روزگار هم ـ امری عادی و رایج بود، خواهیم کرد. ولی حالا که صحبت از رانندگی و راندن ماشین شد، اجازه بدهید نکتهای را که باز در میان خاطرات بازگو شدۀ این بازیگر هنرمند به چشمم خورد را بگویم و بعد برویم سر اصل مطلب.
«بهروز وثوقی» در تعریف خاطراتش از بعضی فیلمها که بازی کرده، چیز چندانی به یاد ندارد. برای برخی از آن فیلمها اصلا خاطرهای به ذهنش نمیرسد. مثلا در باره فیلم «بیست سال انتظار» [صفحۀ ۱۰۲]، یا فیلم «ایمان» [صفحۀ ۱۱۲] و فیلم «وسوسۀ شیطان» [صفحۀ ۱۱۴]، ولی اتوموبیلهایی که داشته را به نام و نشان و حتی رنگ و مدل به یاد میآورد. چند نمونه از این به یادآوری را عینا از متن کتاب میخوانیم.
قرار میگذارند که بهروز برود دنبال [محمدعلی] جعفری و او را سوار کند و با هم اول بروند کرمانشاه و بعد به روستایی نزدیک قصر شیرین که محل فیلمبرداری [لذت گناه] است. بهروز آنروزها یک «ب. ام. و ۲۰۰۲» سفید رنگ دارد. [صفحۀ ۸۶]
بالاخره یک روز، ویگن همراهش میرود. سوار شورولت «سوفیا»ی بهروز میشوند و میروند در شهر گشتی بزنند. [صفحۀ ۹۳]
شباویز میشود تهیه کننده [فیلم قیصر]، از طرف آریانا فیلم و مقداری پول میگذارد. بهروز ماشین کورسی اپل «جی.تی» زرد رنگش را میفروشد و پولش را میگذارد روی سرمایۀ فیلم. . . [صفحه ۱۳۶]
و اما از عادت، یا عادی بودن رانندگی در حال مستی، یا راندن در زمانی که راننده مشروب الکلی نوشیده میگفتیم. تا آنجا که این بندۀ راوی به خاطر دارد. در آن زمان ماضی از سوی مامورین پلیس راه، چنانکه امروزه در کشورهای اروپائی و آمریکا هست و میبینیم، کنترلی برای اینکه میزان درجۀ الکل نوشیده شده توسط رانندگان را بدانند، نبود. در خود شهرها که اصلا نبود. در زمان حال گویا این کنترل به مصداق آن بیت از شعر «احمد شاملو» که گفت: «دهانت را میبویند، مبادا گفته باشی دوستت دارم.» در حد «ها» کردن و «بوییدن» اجرا میشود.
البته این امر شاید در آنروزگار چندان مورد توجه نبود و معلوم است که مسئله رانندگی کردن در حال مستی، آنقدرها هم جدی گرفته نمیشد. ولی حالا وقتی که کتاب «زندگینامۀ بهروز وثوقی» را میخوانی، گرچه بیشتر در پی خواندن خاطرات و بازگو کردن تجربیات این بازیگر هستی، اما به یکباره این عادت و یا بهتر گفته باشیم «رفتار اجتماعی» عادی شده در آن مرز و بوم به چشم میخورد. رفتاری چنان عادی شده که حتی امروز بعد از گذشت اینهمه سال فاصلۀ زمانی و آنهمه بعد مکانی، باز در بیان خاطرهها و یادها، بازگو میشود و از یاد نرفته است.
*
یک شب، بهروز و ویگن با هم میروند بیرون، در رستورانی ارمنی شام میخورند.
ـ من معمولا «ودکا» میخوردم. گفتم مشروب هم بیاورند. ویگن هم مشروب خواست. گفتم: «خواهش میکنم نخور. آرمان از من خواسته باهات مشروب نخورم.»
ویگن گفت: «یک گیلاس که اشکالی ندارد. یکی شد دو تا و دو تا شد سه تا و خلاصه پشت سر هم خورد. من هم روم نمیشد چیزی بگویم. به هر حال از من بزرگتر بود و بهش احترام میگذاشتم.
از رستوران میآیند بیرون. سوار ماشین میشوند و راه میافتند. وسط راه ویگن میگوید: «نگهدار!» بهروز کنار خیابان ماشین را پارک میکند. ویگن پیاده میشود و تلو تلو خوران میرود تو یک پیالهفروشی. بهروز هم دنبالش راه میافتد. [صفحۀ ۹۵]
*
وقتی قرار میشود برای ادامۀ کار [فیلم قهرمانان] بروند قزوین، «ویتمن» از بهروز میخواهد که برود هتل دنبالش و او را بردارد تا با هم راهی قزوین شوند.
صبح زود، ساعت پنج، بهروز میرود هتل هیلتون دنبال استوارت ویتمن و او را سوار میکند و راه میافتند. حدود پنج و نیم میرسند کرج، قرار بوده هفت صبح در محل فیلمبرداری، روستایی بین کرج و قزوین، باشند.
بهروز که هنوز صبحانه نخورده، از ویتمن میپرسد: «کلهپاچه میخوری؟». . . در کرج، وارد یک «طباخی» میشوند. . . بهروز زبان و مغز و پاچه و چشم و بناگوش سفارش میدهد.
طباخ که متوجه میشود همراه و مهمان بهروز «خارجی» است، سرش را میآورد جلو و زیر گوش بهروز، با صدای آهسته میگوید: «آقا وثوقی! این آقا رفیقت، ودکا هم میخورد براش بیارم؟»
بهروز رو میکند به استوارت ویتمن و میگوید: «استو! میپرسد ودکا میخوری؟»
ویتمن ساعتش را نگاه میکند و میگوید: «ساعت شش صبح؟» کمی مکث میکند و میگوید: «چرا نه! باشد، بخوریم.» . . .
« ـ اولش با تردید و اکراه یک کمی خورد. . . وقتی خورد دید نه، انگار خوشمزه است. خیلی خوشش آمد، به خصوص با ودکا. . .»
کلهپاچه خورده و «صبوحی» زده، سر حال و شنگول سوار میشوند و راه میافتند و البته با تاخیر میرسند به محل فیلمبرداری. [صفحه ۱۶۳ – ۱۶۵]
*
معمولا چهارشنبهها فیلمها را عوض میکنند. سهشنبه، برف سنگینی میبارد. صبح چهارشنبه، خیابانها پر از برف است.
« ـ سوار ماشینم شدم. رفتم خیابان شاهرضا، جلو سینما دیانا. نزدیک یازده صبح بود، اولین سانس نمایش «قیصر» . . .»
هوا سرد است. جلو سینما و گیشۀ فروش بلیت، پرنده پر نمیزند. بهروز از دیدن این صحنه ناراحت میشود و میرود داخل اغذیهفروشی روبهروی سینما. جز صاحب اغذیهفروشی که تازه مغازهاش را باز کرده، هیچکس توی دکان نیست.
بهروز میگوید: «یک لیوان ودکا بریز برام.»
بارون ارمنی ساعتش را نگاه میکند و میگوید: «ساعت یازده صبح؟!» رودهات سوراخ میشود، جوان!»
بهروز میگوید: «کاری به روده من نداشته باش. . . بریز!»
«چی میخوری باهاش؟»
«هیچی. . . یک دانه خیارشور بده.»
بهروز لیوان پر از ودکا را سر میکشد و خیارشور را گاز میزند. . .
میآید بیرون. از اتاقک تلفن عمومی جلو سینما، زنگ میزند به کیمیایی:
«اوضاع خیلی خراب است مسعود! من الان جلو سینما دیانام. یکنفر دم سینما نیست!»
کیمیایی میگوید: «به من نگو. نمیخواهم بدانم. اعصابم خراب است.»
بهروز برمیگردد خانه. هوا کمکم صاف میشود و آفتابی. برفها دارد آب میشود و گل و شل خیابانها را پر کرده است. مینشیند تو خانه، تنها، فکر میکند. . .
ساعت دو و نیم بعدازظهر دوباره از خانه میزند بیرون و باز میرود جلو سینما دیانا.
« ـ دیدم محشر کبرا است. دم سینما غلغله بود. مردم از سر و کول هم بالا میرفتند و یک پاسبان هم با باتوم افتاده بود به جان مردم که از جلو گیشه ردشان کند. . . »
میرود داخل همان اغذیهفروشی. این بار، چند مشتری در دکان هستند.
میگوید: «بارون جان! قربان دستت، یک لیوان ودکا پر بریز برام.»
بارون میگوید: «امرزو چه خبر است؟ میخواهی خودکشی کنی؟»
« ـ نمیشناخت مرا. گفتم: «عیب ندارد، بریز. . . این یکی از خوشحالی است.»
آنروز تا شب، با کیمیایی، به تمام سینماهایی که قیصر را نمایش میدهند، سر میزنند. همه جا شلوغ است. [صفحه ۱۳۸ – ۱۳۹]
* * *
ادامهٔ نوشتار را در لینکهای زیر بخوانید:
• تورقی در کتاب زندگینامهٔ بهروز وثوقی (۱)
• تورقی در کتاب زندگینامهٔ بهروز وثوقی (۲)
• تورقی در کتاب زندگینامهٔ بهروز وثوقی (۳)
• تورقی در کتاب زندگینامهٔ بهروز وثوقی (۴)
• تورقی در کتاب زندگینامهٔ بهروز وثوقی (۵)
* * *
از «بهروز وثوقی» در این سایت:
• تکگویی «بهروز وثوقی» در صحنهای از فیلم «طوقی»
• تکگویی «بهروز وثوقی» در فیلم «سوتهدلان» (بخش اول)
• تکگویی «بهروز وثوقی» در فیلم «سوتهدلان» (بخش دوم)
• که عشق آسان نمود اول (تجربۀ نخستن عشق نوجوانی)
• «سنگ صبور» نوشتهٔ «صادق هدایت» با صدای بهروز وثوقی»
• «آهو و پرندهها» نوشتهٔ «نیمایوشیج» با صدای «بهروز وثوقی»
• یادی از «شهرزاد»، شاعر، نویسنده، و رقصندۀ فیلمهای فارسی
• کارآگاه «بهروز وثوقی»، بد مستی «فریدون مشیری» و یک دهن غزل خراباتی!
* * *