تورقی در کتاب زندگینامه‌ی بهروز وثوقی (۴)

«بهروز وثوقی» و «ناصر ملک مطیعی»
در یک صحنۀ فیلم نشده از «قیصر»

 سیطرۀ «داش‌مشدی»های «گردن کلفت»!

از چندین حُسن و خواصی که «سفرنامه»ها دارند، یکی هم این است که با مطالعۀ آن‌ها می‌توان به آداب و عادات و رسم و سنت‌های مرسوم در نزد مردم و ملتی که نویسندۀ سفرنامه در گذر از آن کشور، و یا مدت اقامت خود آن‌ها را تجربه کرده و دیده، پی برد. جدا از این مقوله، در مطالعۀ این یادداشت‌های سفر، می‌شود فرهنگ رفتاری و مناسبات اجتماعی حاکم بر آن جامعه را نیز شناخت و دید.

بعد از «سفرنامه» و یادنوشته‌ها و یادداشت‌های سیاحان و جهانگردان، می‌شود گفت که «زندگی‌نامه»های که شخصیت‌های شناخته شده در عرصۀ علم و هنر و سیاست منتشر کرده‌اند، می‌تواند نمایانگر وضعیت اجتماعی و مناسبات معمول و جاری در حوزه‌ای باشد که شخص در آن فعال بوده.

ما در خلال شرح و تعریفی که او از فعالیت و عملکرد خود در طول زندگی خود می‌دهد، می‌توانیم گوشه‌هایی از فرهنگ درست یا غلط ولی مسلط در آن روزگار را ببینیم و کشف کنیم. نمونۀ آن مثلا در همین «کتاب بهروز» که شامل شرح حال و زندگی‌نامۀ «بهروز وثوقی» بازیگر توانای سینمای مطرح و معاصر ایران است.

«کتاب بهروز» را می‌خوانیم تا با شرحی که از فعالیت‌های هنری خود می‌دهد، با زندگی و کارنامۀ هنری او آشنا شویم، ولی ضمن مطالعۀ آن «داش‌مشدی‌»هایی را هم می‌بینیم که نفوذ و حضورشان را به همه و در هر جا تحمیل می‌کنند. «گردن کلفت‌»هایی از تبار «شعبان جعفری‌»ها شاید، که به «بهروز وثوقی» سلام می‌دهند و خوش‌آمد می‌گویند، ولی به رییس شهربانی تبریز، فقط «سری تکان می‌دهند».

«. . . در سالن هتل، کنار سرهنگ نشسته‌اند و پاسبان‌ها هم خبردار ایستاده‌اند پشت سرشان که می‌بینند یک نفر از پله‌ها دارد می‌آید بالا؛ یکی از جاهل‌های معروف و گردن کلفت تبریز است. یک دست کت و شلوار مخمل مشکی پوشیده، مثل لباس قیصر، پاشنه‌های کفشش را هم عینهو قیصر خوابانده، یک تسبیح دانه درشت تو این دستش، یک دستمال یزدی هم پیچیده دور آن یکی دستش، سلانه سلانه می‌آید طرف آن‌ها. با لهجه غلیظ ترکی می‌گوید: «سام علیکم. خیلی خوش آمدی به تبریز، آقای وثوقی!» سری هم برای سرهنگ تکان می‌دهد و می‌نشیند کنارشان. . .
«من خیلی سعی کردم مثل شوما راه برم. اما نمی‌شود. پاشو یک خرده این‌جا راه برو، من ببینم تو چه جوری راه می‌ری.»
بهروز می‌گوید: «آن که شما دیده‌اید، تو فیلم است که می‌شود آن‌جوری راه رفت. وگرنه من نمی‌توانم بلند شوم این‌جا آن‌جوری راه بروم.»
جاهله می‌گوید: «نه. . . حالا که من دارم می‌گویم به شوما، بلند شو راه برو دیگر!»
رییس شهربانی هم ساکت نشسته؛ به بهروز اشاره می‌کند که بلند شود و راه برود. . .
[صفحه ۱۵۷ – ۱۵۸]

این فصل از کتاب با بیرون راندن بهروز وثوقی از شهر تبریز تمام می‌شود. آقای جاهل به خاطر رکاب ندادن قیصر، دارد شهر را به‌هم می‌ریزد. رییس شهربانی فقط می‌خواهد که «آقای وثوقی از شهر بروند».

سرهنگ از در پشتی هتل آن‌ها را سواز یک ماشین پلیس می‌کند. با سرعت می‌رساندشان به فرودگاه. یک هواپیمای ارتشی منتظرشان است؛ هواپیمایی است باری که کاه و یونجه حمل می‌کند. رییس شهربانی از پیش، ترتیب همه چیز را داده است. سوار هواپیمای ارتشی می‌شوند، لابه‌لای کاه و یونجه‌ها می‌نشینند و برمی‌گردند به تهران.
[صفحه ۱۶۱]

*

فیلم [دشت سرخ] می‌رود روی پردۀ سینماها.
یک روز ساعت هشت صبح، بهروز از خانه که می‌آید بیرون، با دو داش‌مشدی جاهل و گردن کلفت (موی سر فرفری و روغن زده، پیراهن‌های سفید یقه باز، کفش‌های پاشنه خوابیده) رو به رو می‌شود.

یکی‌شان می‌گوید: «سام علیک!»
بهروز جا می‌خورد: «سلام. . . امری داشتید؟»

آن یکی می‌گوید: «آق بهروز! این چه فیلمی بود شوما بازی کردی؟ (ناگهان بغض گلویش را می‌گیرد) آخه اینم فیلم بود تو بازی کردی داشم؟ ما رفتیم دیدیم. . . (چند لحظه سکوت می‌کند خیره می‌شود تو چشم‌های بهروز) نکن این کارارو. . .»

بهروز که می‌بیند قضیه انگار جدی است و طرف هم سخت عصبانی، می‌گوید: «چشم. دیگر تکرار نمی‌شود. شما ببخشید. . .»

داش‌مشدی دست بردار نیست: «آخه درست نیس داشم، نکن. . .»
رفیقش دستش را می‌گیرد و می‌گوید: «داش عباس! بیا بریم. . . شما ببخشش. . . بیا بریم دیگه، شنیدی که گفت دیگه نمی‌کنه. . .»

هر دو راه می‌افتند. عباس آقا همین‌طور که دور می‌شود تکرار می‌کند: «نکن آق بهروز! این کارارو نکن. خوبیت نداره برا شوما.» [صفحه ۱۲۰ – ۱۲۱]

*

بهروز وثوقی، مسعود کیمیایی، نعمت‌الله حقیقی (پشت صحنهٔ گوزنها)

یکی از روزها، در همان خانه دارند فیلمبرداری [گوزن‌ها] می‌کنند. مثل هر روز، تو کوچه پشت در خانه پر است از جمعیت کنجکاو و علاقه‌مند به سینما.

حالا نزدیک ظهر است. در باز می‌شود و مرد هیکل‌دار داش‌مشدی و رشیدی کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید بر تن وارد می‌شود. یک‌راست می‌رود طرف بهروز.
«آقا بهروز! شما امروز ناهار منزل مایید. . .»

مرد می‌گوید: «بالاخره ناهار که باید بخورید، نه؟ ناهار می‌رویم خانۀ ما.» بعد می‌رود سراغ کارگردان: «آقا! شما اجازه بدهید این آقا بهروز امروز ناهار بیاید پیش ما.»

کارگردان که انگار این‌جور داش‌مشدی‌ها را می‌شناسد و می‌داند نباید سربه‌سرشان گذاشت، چون ممکن است دردسر درست کنند، به بهروز می‌گوید: «مانعی ندارد. برو. اما ناهار که خوردی، زود برگرد که می‌خواهیم کار کنیم.»

بهروز به مرد می‌گوید: «پس اجازه بدهید لباسم را عوض کنم.»
مرد می‌گوید: «نه داشم! همین جوری خوبه، بیا بریم. . .»

بهروز همراه مرد راه می‌افتد، با همان لباس سید بر تن، با همان کفش‌های پاشنه خوابیده، لخ‌لخ‌کنان. . .

تو کوچه، پشت سرشان، صد، صد و پنجاه نفری راه می‌افتند. در راه همین‌طور صحبت می‌کنند و می‌روند تا می‌رسند به خانه‌ای قدیمی و بزرگ. . . تو اتاق، سفره‌ای انداخته‌اند رو زمین از این سر تا آن سر. . . انواع و اقسام غذاها را هم چیده‌اند. می‌نشینند سر سفره و مهمانان دیگر هم مؤدب و ساکت می‌نشینند دور تا دور اتاق و خیره می‌شوند به آن دو.

مرد همۀ لیوان‌ها را پر از مشروب می‌کند و یکیش را می‌دهد دست بهروز.
بهروز می‌گوید: « قربانت. . . من وقت کار مشروب نمی‌خورم. . .»

مرد می‌گوید: «ای بابا یک گیلاس که عیبی ندارد. . . بزن آقا بهروز! به سلامتی خودت. . .»
« ـ خلاصه، یک گیلاس شد دوتا و دوتا شد سه تا و . . .»

ناهار که تمام می‌شود سفره را جمع می‌کنند و میوه می‌آورند. بهروز می‌گوید: «خب دیگر، اجازه بدهید بروم چون الان افراد گروه منتظر ممند، باید کارمان را ادامه بدهیم. . .»

داش‌مشدی محل لیوان بهروز را باز پر می‌کند: «ای بابا . . . حالا یک دفعه آمده‌ای کلبه خرابۀ ما. امروز بعدازظهر را کار نکن. چی می‌شود؟ به سلامتی. . .»

« ـ این آقا مگر گذاشت ما بلند شویم؟ تا عصر هی برای ما ریخت و «به سلامتی آقا بهروز، به سلامتی پدر آقا بهروز، به سلامتی مادر آقا بهروز، به سلامتی داداش‌های آقا بهروز. . .» و جماعت هم می‌گفتند: «به سلامتی، نوش. . .»

آفتاب رسیده است سر بام که بهروز خلاص می‌شود و مست و پاتیل برمی‌گردد سر صحنه. افراد گروه بیکار نشسته‌اند سینۀ دیوار. عده‌ای سیگار دود می‌کنند و بعضی‌ها چای می‌نوشند. کارگردان هم کاردش بزنی، خونش در نمی‌آید. همه معطل و منتظر بهروزاند.

« ـ خب، طبیعتا کارگردان خیلی ناراحت بود، ولی می‌دانست که دست من نبوده. . . خودش بچۀ چنان محل‌هایی بود و می‌دانست که با این‌طور آدم‌ها را نمی‌شود کلنجار رفت و باهاشان سرشاخ شد. بهتر است آدم مدارا کند. . . آن روز دیگر کار نکردیم. » [صفحه ۲۷۴ – ۲۷۶]

* * *

ادامهٔ نوشتار را در لینک‌های زیر بخوانید:
تورقی در کتاب زندگینامهٔ بهروز وثوقی (۱)
تورقی در کتاب زندگینامهٔ بهروز وثوقی (۲)
تورقی در کتاب زندگینامهٔ بهروز وثوقی (۳)
تورقی در کتاب زندگینامهٔ بهروز وثوقی (۴)
تورقی در کتاب زندگینامهٔ بهروز وثوقی (۵)

* * *

از «بهروز وثوقی» در این سایت:
تک‌گویی «بهروز وثوقی» در صحنه‌ای از فیلم «طوقی»
تک‌گویی «بهروز وثوقی» در فیلم «سوته‌دلان» (بخش اول)
تک‌گویی «بهروز وثوقی» در فیلم «سوته‌دلان» (بخش دوم)
که عشق آسان نمود اول  (تجربۀ نخستن عشق نوجوانی)
«سنگ صبور» نوشتهٔ «صادق هدایت» با صدای بهروز وثوقی»
«آهو و پرنده‌ها» نوشتهٔ «نیمایوشیج» با صدای «بهروز وثوقی»
یادی از «شهرزاد»، شاعر، نویسنده، و رقصندۀ فیلم‌های فارسی
کارآگاه «بهروز وثوقی»، بد مستی «فریدون مشیری» و یک دهن غزل خراباتی!

* * *

error: Content is protected !!