«ویگن» و «بهروز وثوقی» در فیلم «عروس دریا»
حکایت «بزن بزن»های «بهروز وثوقی»!
میدانیم که ورود «بهروز وثوقی» به عالم سینما، در اجرای نقشهای منفی، یا آنگونه که در کتاب زندگینامۀ او آمده «بدمن» فیلمهای فارسی همراه بوده که اغلب اوقات هم فیلم با کشته شدن و به مجازات رسیدن، و یا از صحنه بیرون رفتن او تمام میشده.
نقش «مرد بد» و «ناقهرمان» در داستان فیلم کمابیش تا فیلم «قیصر» با اوست. در «قیصر» هم که اولین فیلم «ضد قهرمان» در تاریخ سینمای ایران است، به تعبیری کشته میشود. سرانجامی که در فیلمهای بعدی او نیز باز هم تکرار میشود.
بهرحال میتوان گفت که بهروز وثوقی هم خودش و هم در فیلمهایی که بازی کرده، به شکلی یا «دست بزن» داشته، و یا بنا به داستان فیلم، «کتکخورش ملس» بوده. در صفحۀ ۲۹۶ از کتاب زندگینامۀ او، آنجایی که از فیلم «کندو» میگوید، آمده است:
«بهروز تنها خاطرهای که از این فیلم دارد این است که در صحنۀ بزن بزن در آخرین کافه، لبش پاره میشود و هفت هشت بخیه میخورد.»
چند نمونۀ خلاصه شده از این بزن بزنها را همراه با شماره صفحهای که در کتاب به چاپ رسیده، میخوانیم.
یک بار، وقتی در یکی از دهات مشغول کار هستند، میبینند از دور یک ماشین جیپ میآید. معلوم میشود بازرس ادارۀ بهداشت است، از تهران آمده کار آنها را بررسی کند. بازرس از کار او ایرادی میگیرد که مثلا «چرا این کار را کردی و آن کار را نکردی!»
بهروز میگوید: «از مرکز این جور به من دستور دادهاند و من هم اجرا کردهام.» بازرس شروع میکند با او یکی به دو کردن. صدایش را بلند میکند و سرانجام کار به توهین و فحاشی میکشد.
« ـ حالا من جوانم و کلهشق. تا دیدم فحش داد، محکم گذاشتم تو گوشش. همکارانم که همه ترک بودند و خیلی هم مرا دوست داشتند، چون با همهشان رابطه دوستانه داشتم و بهشان میرسیدم، به طرفداری از من ریختند دور بازرس و رانندهاش.
آقای بازرس ترسید مبادا اینها بریزند سرش و کتک مفصلی بخورد. سریع سوار ماشین شد و در رفت. . .» [صفحه ۴۵ ـ ۴۶]
*
حالا در تهران، بیکار و علاف میگردد و منتظر جواب امتحان وزارت دارایی است. . . هر روز صبح، «اتوبوس سرویس» اداره میآید نزدیک خانهشان. او که منتظر ایستاده سوار میشود و همراه کارمندان دیگر میرود به وزارتخانه.
یک روز صبح مثل همیشه سر کوچه ایستاده و منتظر اتوبوس. به عادت همیشگی سیگاری روشن میکند. پاسبانی از آن سوی خیابان میآید رو در رویش میایستد که: «مگر تو نمیدانی ماه مبارک رمضان است؟ خجالت نمیکشی داری تو خیابان سیگار دود میکنی؟ تظاهر به روزهخواری میکنی؟»
بهروز که کسل است و حال و حوصله و دل و دماغ ندارد، میگوید: «به تو چه مربوط است!»
پاسبان بهش بر میخورد: «به من چه مربوط است؟! من مامور دولتم.» و دشنام میدهد. بهروز هم جوابش را میدهد و دست به یقه میشوند.
« ـ آقا این ما را برداشت برد کلانتری که نزدیک همانجا بود. به افسر نگهبان گفت که این به من فحش داده و مرا کتک زده و نمیدانم پاگونم را کنده و از اینجور کولیبازیها. . . کار بیخ پیدا کرد. میخواستند بینداندم زندان. . .» [صفحه ۴۷ – ۴۸]
*
بالاخره «ویگن» عصبانی میشود، میآید یقۀ بهروز را میگیرد و از ماشین میکشدش بیرون: «تو خیال میکنی کی هستی؟ مارلون براندویی؟ من تو این فیلم [عروس دریا] نقش اول را دارم. آنوقت تو به من محل نمیگذاری؟ هر روز پا میشوی میروی بیرون، ازت که میپرسم، جواب سربالا میدهی؟ تو نمیتوانی یک چک مرا بخوری.»
بهروز میگوید: «باشد، قبول. معذرت میخواهم. حالا بیا سوار شو برویم.»
ویگن ول کن نیست: «نخیر، تو بزن، من هم میزنم. ببینیم کی قویتر است.اول تو بزن.»
« ـ آقا، من که دیگر کاسۀ صبرم لبریز شده بود، نفهمیدم چهکار کنم. یک مشت زدم بهش. پاش پیچ خورد و افتاد. . . از شدت درد، بنا کرد به داد و هوار. . .» [صفحۀ ۹۶ – ۹۷]
*
شب قبل از حرکت به طرف خرمشهر، به منزل فروزان میرود. در این مهمانی، عدۀ زیادی از دوستان هنرمند و خواننده هم هستند و شب خوبی میگذرد.
آخرشب، وقتی مهمانان میروند، خانمی از دوستان، از بهروز میخواهد که اگر ممکن است او را به منزلش برساند.
بهروز با این خانم که بسیار لباس شیکی پوشیده و پالتو پوشت گرانقیمتی هم به تن دارد، از خانه بیرون میآیند تا سوار ماشین شوند. در همین وقت، ماشینی نگه میدارد و دو مرد مست پیاده میشوند و بنا میکنند به متلک گفتن و آزار و اذیت آنها.
هوا تاریک است و کسی هم در خیابان نیست. بهروز و خانم همراهش اعتنایی نمیکنند و میخواهند سوار ماشین شوند که یکی از مستهای مزاحم میآید جلو و پالتو پوست خانم را میکشد.
« ـ خلاصه دعوایمان شد. . . من با مشت یکیشان را زدم؛ افتاد و ما هم سوار شدیم و از معرکه رفتیم. . .»
وقتی خانم را به منزلش میرساند، ساعت یک و نیم بعداز نیمهشب است. . . نزدیکیهای صبح، از شدت درد بیدار میشود. میبیند دست چپش بدجوری ورم کرده و شستش را نمیتواند تکان بدهد. . . .
« ـ بعد فهیمدم که نخیر، انگشتم شکسته . . .» [۱۹۶ – ۱۹۸]
*
فیلمبرداری همسفر در شمال تمام میشود. بهروز و جمشید مشایخی با اتوموبیل علی ثابت، از جاده هراز راه میافتند طرف تهران. اتوموبیل جلوییشان یک جیپ مهاری ژیان است که در آن، دستیار کارگردان و دستیار فیلمبردار (جمشید فرحی) نشستهاند و وسایل فیلمبرداری را هم گذاشتهاند پشتش.
وقتی به نزدیکیهای آبعلی میرسند، هوا تاریک میشود و باران شدیدی بنا میکند به باریدن. جاده خیس است و لغزنده. مهاری ناگهان لیز میخورد، چپ میشود و میافتد کنار جاده.
دست به دست هم میدهند تامهاری چپ شده را بلند کنند و فرحی را از زیر ماشین بکشند بیرون. در این هنگام، یک جیپ از جاده میگذرد. . . در جیپ باز میشود و مردی دوربین عکاسی به دست میپرد پایین.
« ـ از همان جا شروع کرد به عکس گرفتن. . . مطبوعاتی بود. گمان اسمش «خاکی» بود. . . آمد جلو و در این هیر و ویر، برگشت رو به من که: «میشود کمی سر این آقا را بالاتر بگیری که خون تو صورتش بهتر معلوم شود، من این عکس را بگیرم. . .»
آقا، من را میگویی. . . قبلا از آن حرکتش ناراحت شده بودم. . . این حرف را هم که زد، کفرم در آمد. فرحی را که کشیده بودیم بیرون رها کردم، رفتم دوربین را از دست این آقا گرفتم، طوری محکم کوبیدم زمین که شکست و فیلمش در آمد و غلتید، رفت افتاد وسط جاده. . .»
خاکی به بهروز دشنام میدهد. بهروز هم میزند تو گوشش.
آقای خاکی را که سخت تمارض میکند، میبرند درمانگاه میخوابانندش.
« ـ در صورتی که چیزی نشده بود. یک چک خورده بود فقط. . . »
بهروز و همراهانش را در پاسگاه نگه میدارند. [صفحه ۲۶۲ – ۲۶۳]
*
تنها خاطرهای که بهروز از این فیلم [رشید] به یاد دارد مربوط به زمانی است که صحنۀ قطار را فیلمبرداری میکنند.
بهروز از وسط بیابان میگذرد. بهروز که نقش دزدی فراری را بازی میکند، باید بپرد و سوار قطار در حال حرکت شود.
« ـ قرار بود قطار با سرعت بیست کیلومتر در ساعت حرکت کند که من بتوانم راحت بپرم روی رکاب یکی از واگنها و بعد سوار قطار شوم. . . قیلمبرداری که شروع شد، دیدم قطار با سرعت چهل کیلومتر حرکت میکند. . .»
بهروز میپرد و دستگیرۀ در واگن را میگیرد، اما به دلیل سرعت زیاد قطار نمیتواند پایش را بگذارد روی رکاب و بدنش به صورت افقی، موازی با زمین، قرار میگیرد. . .
سرانجام، لکوموتیوران گویا از آینه بغل نگاه میکند و متوجه میشود که بهروز در چه وضعی قرار گرفته، سرعت قطار را کم میکند و میایستد.
« ـ پیاده شدم و رفتم طرف راننده. آنقدر عصبانی بودم از دستش که میخواستم بزنمش»
لکوموتیوران میگوید: «ببخشید، نفهمیدم. . .» [صفحه ۲۱۶ – ۲۱۷]
*
بهروز در این فیلم [فرشتهای در خانۀ من] نفش منفی بازی میکند. جز یک خاطره چیزی یادش نمیآید.
«آذر حکمت شعار» هنرپیشۀ معروف تئاتر و همبازی «محمدعلی جعفری» در آن زمان، در یکی از صحنههای فیلم، قرار است با بهروز درگیری پیدا کند و به همدیگر سیلی بزنند.
« ـ چنان محکم زد تو گوشم که سرم سوت کشید. چیزی نگفتم. . . نوبت من که شد، تلافیاش را در آوردم و چنان سیلی سختی زدم بهش که به گریه افتاد. . .»
آذر حکمتشعار خیلی ناراحت میشود و قهر میکند میرود. . . [صفحه ۷۵ – ۷۶]
*
محل فیلمبرداری «دالاهو» کرمانشاه و اطراف آن است.
« ـ اختلاف و کدروت من و فروزان هنوز ادامه داشت و در تمام طول فیلم؛ با هم قهر بودیم.»
صحنهای را فیلمبرداری میکنند که فروزان میافتد توی رودخانه و بهروز باید نجاتش بدهد.
بهروز خودش را میاندازد تو آب و فروزان را بغل میکند بیاوردش بیرون.
فروزان همانطوری که چشمانش بسته و مثلا بیهوش شده، با صدای آهسته زیر لب به بهروز میگوید: «تو را به خدا، مرا نیندازی تو رودخانه.» [ صفحه ۱۱۶]
*
خانم بازیگری است که نقش هما خواهر اسفندیار [در نمایشنامۀ رستمی دیگر، اسفندیاری دیگر] را بازی میکند. در صحنهای خانم بازیگر قرار است بهروز را که دستهایش را بستهاند، شلاق بزند. . .
ـ هنگام اجرا، این خانم بازیگر، به قول معروف چنان در نقش خود غرق شده بود که یادش رفت این جا صحنه تئاتر است. . . بنا کرد به شلاق زدن. محکم میزد. حالا نزن، کی بزن. . .
پشت صحنه، بهروز لباسش را درمیآورد، میبیند پشتش از ضربههای شلاق خانم بازیگر، کبود شده است. کارگردان [ایرج جنتیعطائی] را صدا میزند. پشت خود را به او نشان میدهد و میگوید: «اگر یک بار دیگر این کار تکرار شود، من هم بلدم چه کنم. روی صحنه کاری میکنم که هیچ لطمهای به من نخورد و تمام تماشاگران حرکتم را بگذارند به حساب نقش؛ چنان با لگد میزنم بهش که پرت شود آن ظرف سالن. . .»
ـ کارگردان رنگش شد مثل گچ. گفت: «نه، تو رو به خدا بهروز! مبادا این کار را بکنی که آبروی همهمان میرود!» [صفحه ۳۹۵ – ۳۹۶]
*
محل فیلمبرداری در کوه و کمرهای اطراف آبعلی است. صحنهای را فیلمبرداری میکنند که بهروز را بستهاند به یک تیر چوبی و غفاری که نقش یکی از افراد ایل هاشمخان را بازی میکند، باید با شلاق او را بزند. . . قرار است که جهانگیر غفاری ادای شلاق زدن را درآورد و نقش بازی کند.
ـ شروع کرد به زدن. . . واقعا میزد. محکم هم میزد. یکی زد تحمل کردم. دومی را زد، هیچی نگفتم. شلاق سوم و چهارم. دیدم نه، تمام تنم آتش گرفت. دستم را باز کردم و گذاشتم دنبالش. او بدو، من بدو. . . [صفحه ۱۰۶]
* * *
ادامهٔ نوشتار را در لینکهای زیر بخوانید:
• تورقی در کتاب زندگینامهٔ بهروز وثوقی (۱)
• تورقی در کتاب زندگینامهٔ بهروز وثوقی (۲)
• تورقی در کتاب زندگینامهٔ بهروز وثوقی (۳)
• تورقی در کتاب زندگینامهٔ بهروز وثوقی (۴)
• تورقی در کتاب زندگینامهٔ بهروز وثوقی (۵)
* * *
از «بهروز وثوقی» در این سایت:
• تکگویی «بهروز وثوقی» در صحنهای از فیلم «طوقی»
• تکگویی «بهروز وثوقی» در فیلم «سوتهدلان» (بخش اول)
• تکگویی «بهروز وثوقی» در فیلم «سوتهدلان» (بخش دوم)
• که عشق آسان نمود اول (تجربۀ نخستن عشق نوجوانی)
• «سنگ صبور» نوشتهٔ «صادق هدایت» با صدای بهروز وثوقی»
• «آهو و پرندهها» نوشتهٔ «نیمایوشیج» با صدای «بهروز وثوقی»
• یادی از «شهرزاد»، شاعر، نویسنده، و رقصندۀ فیلمهای فارسی
• کارآگاه «بهروز وثوقی»، بد مستی «فریدون مشیری» و یک دهن غزل خراباتی!
* * *